217
محبوس
ساعتی از نیمه شب گذشت و سیاهی
 چهره بر آن میله های پنجره مالید
باد شب از زیر طاق سبز درختان 
سینه کشان در رسید و غمزده نالید
سایه ی کمرنگی از سپیدی مهتاب 
روشنی افکند بر قیافه ی محبوس
چین و شکن های چهره اش همه جان یافت 
چون رگه ی سنگ زیر پرتو فانوس
در پی هم ضربه های ساعت زندان 
زنجرگان را ز خواب ناز برانگیخت 
چشمه ی آوازشان ز حنجره جوشید 
نغمه ی آنها به بانگ باد درآمیخت
در دل زندان سرد ، وحشت و سرما 
چرخ زنان در سکوت و واهمه می گشت 
ظلمت شب با درنگ دوزخی خویش
همهمه می کشت و بین همهمه می گشت 
در دل دیوار نم کشیده ی زندان 
جانوران را هزار گونه صدا بود 
وز بن سوراخ های گمشده ی سقف 
غلغله ای پخش در سکوت فضا بود 
رشته طنابی ز نور غمزده ی ماه 
روزنه را می گشود و سر زده می تافت 
در بن سرداب می گرفت به میخی
ماه ، بدیناسان کلاف واشده می بافت 
چهره ی محبوس زیر پرتو مهتاب 
آبله گون و پریده رنگ و کسل بود
 عرصه ی پیشانی اش فشرده و کوتاه
 چین جبینش نشان عقده ی دل بود
 در گره ی ابروان پهن و سیاهش 
 راز نهانش نهفته بود و هویدا 
اشک فرو می چکیدش از بن مژگان 
آه برون می دویدش از دل شیدا 
قطره ی اشکی چو خشک و یخ زده می شد 
بر رخش آهسته می گشود نواری
بر مس سیمای او که رنگ شفق داشت 
زنگ غم کنون فشانده بود غباری
شانه ی یخ کرده و کرخ شده ی او 
 خم شده بود از فشار پنجه ی سرما
 از تن او رفته بود طاقت فریاد 
در دل او مانده بود حسرت گرما 
همچو درختی که از نسیم بلرزد 
خسته و خاموش بود و در هیجان بود 
پیکر بیمار او ، نحیف و خمیده 
از پس پیراهنی دریده عیان بود
 موی پریشان او ز شیطنت باد 
یک نفس آرامش و قرار نمی دید 
از وزش باد شب که قهقهه می زد
 پیکر زارش به جز فشار نمی دید 
با همه اندیشه ها و با همه غم ها 
خواب به چشمان او چکید و فرورفت
ز هر جگر سوز یأس در دل او ماند 
مرغ سبک بال هوش از سر او رفت 
باد ، دگرباره ناله کرد و سرانجام 
از تب و تاب اوفتاد و همهمه کم شد 
دیده ی محبوس ناگهان به هم آمد 
بی حرکت در کنار پنجره خم شد 

