228
گمراه
چون آخرین ستاره ی گمراه آسمان 
غلتیده ام به دامن بخت سیاه خویش
از دیدگان کور شب افتاده ام چو اشک 
 گم کرده ام درین شب تاریک ، راه خویش
گاهی چو قطره ای که ز ابری فروچکد 
لغزیده ام ز دیده ی بی آرزوی بخت 
گویی سرشک ماهم و می افتمش ز چشم 
چون مرغکان گمشده نالند بر درخت 
تا آخرین پرنده ی شب دم فرو کشد 
بر می کشم به خواهش دل ، ناله های خویش
 من کیستم ؟ پرنده ی شب های بی امید 
 سر داده در سکوت درختان ، صدای خویش
گاهی صدای ریزش دل های عاشقم 
وقتی که با خیال کسی گفتگو کنند 
 وقتی که خنده های خوش از گوشه های لب 
تک بوسه ها ی گمشده را آرزو کنند 
گاهی چو ناله ای که ز دردی خبر دهد 
 پا می نهم به خلوت شب های آشنا 
گویی لهیب گریه ی باران مغربم 
کاتش زنم به خرمن آفاق بی فنا 
گاهی سرشک حسرت اویم که بی دریغ 
 می ریزم از دو گوشه ی چشم سیاه او 
 چون اشک شمع سوخته ، می افتمش به پای
آزرده از ملامت تلخ نگاه او 
چون آخرین ستاره ی گمراه آسمان
  غلتیده ام به دامن بخت سیاه خویش
 از دیدگان کور شب افتاده ام چو اشک 
گم کرده ام درین شب تاریک ، راه خویش

