شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
فصل شصت و یکم - بعضی گفتهاند محبّت موجب خدمتست و این چنين نیست
مولوی
مولوی( فیه ما فیه )
108

فصل شصت و یکم - بعضی گفتهاند محبّت موجب خدمتست و این چنين نیست

بعضی گفتهاند محبّت موجب خدمتست و این چنين نیست بلک میل محبوب مقتضی خدمتست و اگر محبوب خواهد که محبّ بخدمت مشغول باشد از محبّ هم خدمت آید، و اگر محبوب نخواهد ازو ترک خدمت آید ترک خدمت منافی محبّت نیست، آخر اگر او خدمت نکند آن محبّت درو خدمت میکند، بلک اصل محبّت است و خدمت فرع محبت است، اگر آستين بجنبد آن از جنبیدن دست باشد الاّ لازم نیست که اگر دست بجنبد آستين نیز بجنبد مثلاً یکی جبهّٔ بزرگ دارد چنانک در جبهّ میغلتد و جبهّ نمیجنبد شاید الّا ممکن نیست که جبهّ بجنبد بی جنبیدن شخص بعضی خود جبهٔ را شخص پنداشتهاند و آستين را دست انگاشتهاند، موزه و پاچهٔ شلوار را پای گمان بردهاند این دست و پا آستين و موزهٔ دست و پای دیگرست، میگویند فلان زیردست فلانست و فلان را دست بچندین میرسد و فلان را سخن دست میدهد قطعاً غرض از آن دست و پا این دست و پا نیست، آن امير آمد و ما را گردکرد و خود رفت، همچنانک زنبور موم را با عسل جمع کرد وخود رفت پریدّ، زیرا وجود او شرط بود آخر بقای او شرط نیست، مادران و پدران ما مثل زنبورانند که طالبی را با مطلوبی جمع می کنند، و عاشقی را با معشوقی گرد میآورند، و ایشان ناگاه میپرنّد حق تعالی ایشان را واسطه کرده است در جمع آوردن موم و عسل و ایشان میپرنّد موم و عسل میماند وباغبان، خود ایشان از باغ بيرون نمیروند این آنچنان باغی نیست که ازینجا توان بيرون رفتن الاّ از گوشهٔ باغ بگوشهٔ باغ میروند تن ما مانند کندوییست و در آنجا موم و عسل عشق حقّ است زنبوران مادران و پدران اگر چه واسطهاند الاّ تربیت هم از باغبان مییابند، و کندو را باغبان میسازد آن زنبوران را حق تعالی صورتی دیگر داد، آنوقت که این کار میکردند جامه دیگر داشتند بحسب آن کار، چون در آن عالم رفتند لباس گردانیدند، زیرا آنجا ازیشان کاری دیگر میآید الّا شخص همانست که اولّ بود چنانک مثلاً یکی در رزم رفت و جامهٔ رزم پوشید و سلاح بست و خود بر سر نهاد زیرا وقت جنگ بود اماّ چون در بزم آید آن جامها را بيرون آورد زیرا بکاری دیگر مشغول خواهد شدن الّا شخص همان باشد الاّ چون تو او رادر آن لباس دیده باشی هر وقت که او را یادآوری در آن شکلش و آن لباس خواهی تصوّر کردن، و اگرچه صد لباس گردانیده باشد، یکی انگشتری در موضعی گم کرد اگرچه آن را از آنجا بردند، او گرد آن جای میگردد یعنی من اینجا گم کردهام چنانک صاحب تعزیت گرد گور میگردد و پيرامن خاک بی خبر طواف میکند و میبوسد.یعنی آن انگشتری را اینجا گم کردهام و او را آنجا کی گذارند، حقّ تعالی چندین صنعت کرد و اظهار قدرت فرمود تا روزی دو روح را با کالبد تألیف داد برای حکمت الهی، آدمی با کالبد اگر لحظهٔ در لحد بنشیند بیم آنست که دیوانه شود فکیف که ازدام صورت و کندهٔ قالب بجهدکی آنجا ماند حق تعالی آن را برای تخویف دلها و تجدید تخویف نشانی ساخت تا مردم را ازوحشت گور و خاک تيره ترسی در دل پیدا شود، همچنانک در راه چون کاروان را در موضعی میزنند ایشان دو سه سنگ بر هم مینهند جهت نشان، یعنی اینجا موضع خطرست، این گورها نیز همچنين نشانیست محسوس برای محل خطر، آن خوف دریشان اثرها میکند لازم نیست که بعمل آید مثلاً اگر گویند که فلان کس از تو میترسد بی آنک فعلی ازو صادر شود ترا در حقّ او مهری ظاهرمیشود قطعاً و اگر بعکس این گویند که فلان هیچ از تو نمیترسد و ترا در دل او هیبتی نیست بمجردّ این در دل خشمی سوی او پیدا میگردد، این دویدن اثر خوفست جمله عالم میدوند الاّ دویدن هر یکی مناسب حال او باشد، از آن آدمی نوعی دیگر و ازآن نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر، دویدن روح بی گام و نشان باشد، آخر غوره را بنگر که چند دوید تا بِسوادِ انگوری رسید، همين که شيرین شد فی الحال بدان منزلت برسید، الّا آن دویدن درنظر نمیآید وحشیّ نیست، الا چون بآن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید، همچنانک کسی در آب میرفت و کسی رفتن او نمیدید چون ناگاه سر از آب برآورد معلوم شد که اودرآب می رفت که اینجا رسید.