شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
فصل پنجاهم - همه چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را تا نیابی نجویی
مولوی
مولوی( فیه ما فیه )
101

فصل پنجاهم - همه چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را تا نیابی نجویی

همه چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را تا نیابی نجویی.طلب آدمی آن باشد که چیزی نایافته طلب کند و شب و روز در جست و جوی آن باشد الاّ طلبی که یافته باشدو مقصود حاصل بود و طالبِ آن چیز باشد این عجبست این چنين طلب در وهم آدمی نگنجد و بشر نتواند آن راتصوّر کردن زیرا طلب او از برای چیز نویست که نیافته است و این طلب چیزی که یافته باشد و طلب کند این طلب حقسّت زیرا که حقّ تعالی همه چیز را یافته است و همه چیز در قدرت اوموجود است که کُنْ فَیَکُوْنْ اَلْواحِدُ الْمَاجِدُ واجد آن باشد که همه چیز را یافته باشد و مع هذا حق تعالی طالبست که هُوَ الطاّلِبُ وَالْغَالِبُ پس مقصود ازین آنست که ای آدمی چندانک تو درین طلبی که حادثست و وصف آدمیست از مقصود دوری چون طلب تو در طلب حقّ فانی شود و طلب حق بر طلب تو مستولی گردد تو آنگه طالب شوی بطلب حق. یکی گفت که ما را هیچ دلیلی قاطع نیست که ولی حقّ وواصل بحقّ کدام است نه قول و نه فعل و نه کرامات و نه هیچ چیز زیرا که قول شاید که آموخته باشد و فعل و کرامات رهابين را هم هست و ایشان استخراج ضمير می کنند و بسیار عجایب بطریق سحر نیز اظهار کردهاند و ازین جنس برشمرد فرمود که تو هیچ کس را معتقد هستی یا نه گفت ای واللهّ معتقدم و عاشقم فرمود که آن اعتقاد تو در حقّ آنکس مبنی بر دلیلی و نشانی بود یا خود همچنين چشم فراز کردی و آنکس را گرفتی گفت حاشا که بی دلیل و نشان باشد فرمود که پس چرا میگوئی که بر اعتقاد هیچ دلیلی نیست و نشانی نیست و سخن متناقض میگوئی. یکی گفت هر ولییّ را و بزرگی را در زعم آنست که این قُرب که مرا با حقسّت و این عنایت که حقّ را با منست هیچ کس را نیست و با هیچ کس نیست، فرمود که این خبر را که گفت ولی گفت یاغير ولی، اگر این خبر را ولی گفت پس چون او دانست که هر ولی را اعتقاد اینست در حقّ خود پس او بدین عنایت مخصوص نبوده باشد واگر این خبر را غيرولی گفت پس فی الحقیقة ولی و خاص حقّ اوست که حقّ تعالی این راز را از جملهٔ اولیا پنهان داشت و ازو مخفی نداشت آنکس مثال گفت که پادشاه را ده کنیزک بود، کنیزکان گفتند خواهیم تا بدانیم که از ما محبوبتر کیست پیش پادشاه، شاه فرمود این انگشتری فردا در خانهٔ هرکه باشد او محبوبترست، روز دیگر مثل آن انگشتری ده انگشتری بفرمود تا بساختند و بهر کنیزک یک انگشتری داد فرمود که سؤال هنوز قایمست و این جواب نیست و بدین تعلقّ ندارد این خبر را از آن ده کنیزک یکی گفت یا بيرون آن ده کنیزک اگر از آن ده کنیزک یکی گفت پس چون او دانست که این انگشتری باو مخصوص نیست وهر کنیزک مثل آن دارد پس او را رجحان نباشد و محبوبتر نبود اگر این خبر را غير آن ده کنیزک گفتند پس خود قِرناق خاصِ پادشاه و محبوب اوست.یکی گفت عاشق میباید که ذلیل باشد و خوار باشد و حَمول باشد و ازین اوصاف برمیشمرد، فرمود که عاشق این چنين میباید وقتی که معشوق خواهد یا نه اگر بی مراد معشوق باشد پس او عاشق نباشد پی رو مراد خود باشد و اگر بمراد معشوق باشد چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد اوذلیل و خوار چون باشد پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الاّ تا معشوق اورا چون خواهد، عیسی فرموده است که عَجِبْتُ مِنَ الْحَیَوَانِ کَیْفَ یَأْکُلُ الْحَیَوَانَ اهل ظاهر میگویند که آدمی گوشت حیوان میخورد و هر دو حیواناند این خطاست چرا زیراکی آدمی گوشت میخورد و آن حیوان نیست جمادست زیرا چون کشته شد حیوانی نماند درو، الاّ غرض آنست که شیخ مرید را فرو میخورد بی چون و چگونه عجب دارم از چنين کاری نادر.
یکی سؤال کرد که ابراهیم علیه السلّم بنمرود گفت که خدای من مرده را زنده کند و زنده را مرده گرداند، نمرود گفت که من نیز یکی را معزول کنم چنانست که او را میرانیدم و یکی را منصب دهم چنان باشد که او را زنده گردانیدم، آنگه ابراهیم از آنجا رجوع کرد و ملزم شد بدان دردلیلی دیگر شروع کرد که خدای من آفتاب را از مشرق برمیآرد و بمغرب فرو میبرد تو بعکس آن کن، این سخن از روی ظاهرمخالف آنست فرمود که حاشا که ابراهیم بدلیل او ملزم شود و او را جواب نماند بلک این یک سخن است در مثال دیگر یعنی که حقّ تعالی چنين را از مشرق رحم بيرون میآرد و بمغرب گور فرو میبرد پس یک سخن بوده باشد حجّت ابراهیم علیه السلّام آدمی را حقّ تعالی هر لحظه از نو میآفریند ودر باطن او چیزی دیگر تازه تازه میفرستد که اولّ بدومّ نمیماند ودومّ بسومّ الاّ او از خویشتن غافلست و خود را نمیشناسد. سلطان محمود را رحمةاللهّ علیه اسبی بحری آورده بودند عظیم خوب و صورتی بغایت نغز داشت، روز عید سوار شد بر آن اسب جمله خلایق بنظاره بر بامها نشسته بوند و آن را تفرجّ میکردند، مستی در خانه نشسته بود و او را بزور تمام بر بام بردند که تو نیز بیا تا اسب بحری را ببینی، گفت من بخود مشغولم و نمیخواهم و پروای آن ندارم فی الجمله چارهٔ نبود چون برکنار بام آمد و سخن سرمست بود سلطان میگذشت چون مست سلطان را بر آن اسب دید گفت این اسب را پیش من چه محل باشد که اگر درین حالت مطرب ترانهٔبگوید و آن اسب از آن من باشد فی الحال باو ببخشم چون سلطان آن را شنید عظیم خشمگين شد فرمود که او را بزندان محبوس کردند، هفتهٔ بر آن بگذشت این مرد بسلطان کس فرستاد که آخر مرا چه گناه بود و جُرم چیست شاه عالم بفرماید تا بنده را معلوم شود، سلطان فرمودکه او را حاضر کردند، گفت ای رندِ بی ادب آن سخن را چون گفتی و چه زهره داشتی گفت ای شاه عالم آن سخن را من نگفتم آن لحظه مَردکی مست بر کنار بام ایستاده بود آن سخن را گفت و رفت این ساعت من آن نیستم مردیام عاقل و هشیار شاه را خوش آمد خلعتش داد و از زندانش استخلاص فرمود، هرکه با ما تعلقّ گرفت و ازین شراب مست شد هرجا که رود با هرکه نشیند و با هر قومی که صحبت کند او فی الحقیقه با ما مینشیند وبا این جنس میآمیزد زیرا که صحبت اغیار آینهٔ لطف صحبت یارست و آمیزش با غير جنس موجب محبّت و اختلاط با جنس است وَبِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشَیَاءُ ابوبکر صدّیق رضی اللهّ عنه شکر را نام امیّ نهاده بود یعنی شيرین مادرزاد اکنون میوهای دیگر برشکر نخوت میکنند که ما چندین تلخی کشیدهایم تا بمنزلت شيرینی رسیدیم تو لذّت شيرینی چه دانی چون مشقتّ تلخی نکشیدهٔ.