شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
فصل سی و نهم - سؤال کرد جوهر خادم سلطان که بوقت زندگی
مولوی
مولوی( فیه ما فیه )
117

فصل سی و نهم - سؤال کرد جوهر خادم سلطان که بوقت زندگی

سؤال کرد جوهر خادم سلطان که بوقت زندگی یکی را پنج بار تلقين میکنند سخن را فهم نمیکند و ضبط نمی کند بعد ازمرگ چه سؤالش کنند که بعد از مرگ خود سؤالهای آموخته را فراموش کند گفتم چو آموخته را فراموش کند لاجرم صاف شود شایسته شود مر سؤال ناآموخته را این ساعت که تو کلمات مرا از آن ساعت تا اکنون میشنوی بعضی را قبول میکنی که جنس آن شنیدهٔ و قبول کردهٔ بعضی را نیم قبول میکنی و بعضی را توقف میکنی این رد و قبول و بحث باطن ترا هیچ کس میشنود آنجا آلتی نی هرچند گوش داری از اندرون بگوش تو بانگی نمیآید اگر اندرون بجویی هیچ گوینده نیابی، این آمدن تو بزیارت عين سؤال است بی کام و زبان که ما را راهی بنمائید و آنچ نمودهاید روشنتر کنید و این نشستن ما با شما خاموش یا بگفت جواب آن سؤالهای پنهانی شماست چون ازینجا بخدمت پادشاه باز روی آن سؤالست با پادشاه و جوابست و پادشاه را بی زبان همه روز با بندگانش سؤالست که چون میایستید و چون میخورید و چون مینگرید اگر کسی را در اندرون نظری کژ لابد جوابش کژ میآید و با خود برنمیآید که جواب راست گوید چنانک کسی شکسته زبان باشد هرچند که خواهد سخن درست گوید نتواند زرگر که بسنگ میزند زر را سؤالست زر جواب میگوید که اینم خالصم یا آمیختهام. بوته خود گویدت چو پالودی که زری یا مس زراندودی گرسنگی سؤالست از طبیعت که در خانهٔ تن خللی هست، خشت بده گل بده خوردن جوابست که بگير ناخوردن جوابست که هنوز حاجت نیست آن مهره هنوز خشک نشده است بر سر آن مهره نشاید زدن، طبیب میآید نبض میگيرد آن سؤالست جنبیدن رگ جوابست نظر بقاروره سؤالست و جواب است بی لاف گفتن دانه در زمين انداختن سؤالست که مرا فلان میباید درخت رستن جوابست بی لاف زبان زیرا جواب بی حرف است سؤال بی حرف باید با آنک دانه پوسیده بود درخت برنیاید هم سؤال و جوابست اَمَا عَلِمْتَ اَنَّ تَرْکَ الْجَوَاب جَوَابٌ. پادشاهی سه بار رقعه خواند جواب ننبشت او شکایت نبشت که سه بارست که بخدمت عرض میدارم اگر قبولم بفرمایند و اگر ردمّ بفرمایند پادشاه بر پشت رقعه نبشت اما علمت ان ترک الجواب جواب وَجَوابُ الْاَحْمَقِ سُکُوْتٌ ناروییدن درخت ترک جواب است لاجرم جواب باشد هر حرکتی که آدمی میکند سؤالست و هرچه او را پیش میآید از غم و شادی جوابست اگر جواب خوش شنود باید که شکر کند و شکر آن بود هم جنس آن سؤال کند که بران سؤال این جواب یافت و اگر جواب ناخوش شنود استغفار کند زود و دیگر جنس آن سؤال نکند فَلَوْلَااِدْجَاءَهُمْ بَأْسنا تَضَرَّعُواْ وَلِکنْ فَسَتْ قُلوْبُهُمْ یعنی فهم نکردند که جواب مطابق سؤال ایشان است و زَیَّنَ لَهُمْ الشَّیْطَانُ مَاکَانُوا یَعْمَلُوْنَ یعنی سؤال خود را جواب میدیدند میگفتند این جواب زشت لایق آن سؤال نیست و ندانستند که دود از هیزم بود نه از آتش هر چند هیزم خشکتر دود آن کمتر گلستانی را بباغبانی سﭙﺮدی اگر آنجا بوی ناخوش آید تهمت بر باغبان نه بر گلستان. گفت مادر را چرا کشتی، گفت چیزی دیدم لایق نبود، گفت آن بیگانه را میبایست کشتن، گفت هر روز یکی را کشم اکنون هرچ ترا پیش آید نفس خود را ادب کن تا هر روز با یکی جنگ نباید کردن اگر گویند کُلُّ مِنْ عِنْدِاللهِّ گوییم لاجرم عتاب کردن نفس خود و عالمی را رهانیدن هم مِن عنداللهّ چنانک آن یکی بر درخت قمرالدین میوه میریخت و میخورد خداوند باغ مطالبه میکرد گفت از خدا نمیترسی گفت چرا ترسم درخت از آن خدا ومن بندهٔ خدا میخورد از مال خداگفت بایست تا جوابت بگویم رسن بیارید و او را برین درخت بندید و میزنید تا جواب ظاهر شدن فریاد برآورد که از خدانمیترسی گفت چراترسم که تو بندهٔ خدایی و این چوب خدا را میزنم بر بندهٔ خدا حاصل آنست که عالم برمثال کوهست هرچ گویی از خير و شر از کوه همان شنوی و اگر گمان بری که من خوب گفتم کوه زشت جواب داد محال باشد که بلبل در کوه بانگ کند از کوه بانگ زاغ آید یا بانگ آدمی یا بانگ خر پس یقين دان که بانگ خر کرده باشی. بانگ خوش دار چون بکوه آیی کوه را بانگ خر چه فرمایی خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا.