شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
فصل سی و هفتم - مصطفی صلی اللهّ علیه و سلم باصحاب نشسته بود
مولوی
مولوی( فیه ما فیه )
103

فصل سی و هفتم - مصطفی صلی اللهّ علیه و سلم باصحاب نشسته بود

مصطفی صلی اللهّ علیه و سلم باصحاب نشسته بود کافران اعتراض آغاز کردند فرمود که آخر شما همه متفّقید که در عالم یکی هست که صاحب وحی اوست وحی برو فرو میآید بر هر کسی فرو نمیآید و آنکس را علامتها و نشانها باشد در فعلش و در قولش در سیماش در همهٔ اجزای او نشان و علامت آن باشد اکنون چون آن نشانها رادیدیت روی بوی آرید و او را قوی گيرید تا دست گير شما باشد ایشان همه محجوج میشدند و بیش سخنشان نمیماند دست بشمشير میزدند و نیز میآمدند و صحابه را میرنجانیدند و میزدند و استخفافها میکردند. مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ فرمود که صبر کنید تا نگویند که بر ما غالب شدند بغلبه خواهند که دین را ظاهر کنند خدا این دین راخواهد ظاهر کردن و صحابه مدتّها نماز پنهان میکردند و نام مصطفی را (صلی اللهّ علیه و سلمّ) پنهان میگفتند تا بعد مدّتی وحی آمد که شما نیز شمشير بکشید و جنگ کنید. مصطفی را (علیه السلّام) که اُمّی میگویند از آن رو نمیگویند که بر خط و علوم قادر نبود یعنی ازین رو امیشّ میگفتند که خط و علم وحکمت او مادرزاد بود نه مکتسب کسی که بروی مه رقوم نویسد او خط نتواند نبشتن و در عالم چه باشد که او نداند چون همه ازو میآموزند، عقل جزوی را عجب چه چیز باشد که عقل کلّ را نباشد، عقل جزوی قابل آن نیست که از خود چیزی اختراع کند که آن را ندیده باشد و اینکِ مردم تصنیفها کردهاند و هندسها و بنیادهای نونهادهاند تصنیف نو نیست، جنس آن را دیدهاند بر آنجا زیادت میکنند آنها که از خود نو اختراع کنند ایشان عقل کلّ باشند عقل جزوی قابل آموختن است محتاج است بتعلیم عقل کلّ معلّم است محتاج نیست وهمچنين جمله پیشها را چون بازکاوی اصل و آغاز آن وحی بوده است و از انبیا آموختهاند و ایشان عقل کلنّد حکایت غراب که قابیل هابیل را کشت و نمیدانست که چه کند غراب غرابی را بکشت و خاک را کند و آن غراب را دفن کرد و خاک بر سرش کرد. او ازو بیاموخت گور ساختن و دفن کردن و همچنين جملهٔ حرفتها هرکرا عقل جزویست محتاجست بتعلیم و عقل کل واضع همه چیزهاست و ایشان انبیا و اولیااند که عقل جزوی را بعقل کلّ متّصل کردهاند و یکی شده است مثلاً دست و پای و چشم و گوش و جمله حواس آدمی قابلند که از دل و عقل تعلیم کنند پا از عقل رفتار می آموزد دست ازدل و عقل گرفتن میآموزد چشم و گوش دیدن و شنیدن میآموزد امّا اگر دل و عقل نباشد هیچ این حواس بر کار باشند یا توانند کاری کردن اکنون همچنان که این جسم بنسبت بعقل و دل کثیف و غلیظ است و ایشان لطیفاند و این کثیف بآن لطیف قایمست و اگر لطفی و تازگی دارد ازو دارد بی او معطل است و پلید است و کثیف و ناشایسته است همچنين عقول جزوی نیز بنسبت با عقل کلّ آلت است تعلیم ازو کند و ازو فایده گيرد و کثیف و غلیظ است پیش عقل کلّ. میگفت که ما را بهمتّ یاددار اصل همّت است اگر سخن نباشد تا نباشد سخن فرع است فرمود که آخر این همّت در عالم ارواح بودپیش از عالم اجسام پس ما را در عالم اجسام بیمصلحتی آوردند، این محال باشد پس سخن درکارست و پر فایده دانهٔ قیسی را اگر مغزش را تنها در زمين بکاری چیزی نروید چون با پوست بهم بکاری بروید پس دانستم که صورت نیز در کارست نماز نیز در باطن است لاصَلوةَ اِلَّا بِحُضُوْرِ الْقَلْبِ امّا لابدسّت که بصورت آری و رکوع و سجود کنی بظاهر آنگه بهرهمند شوی و بمقصود رسی هُمْ عَلَی صَلاتِهِم دَائِمُوْنَ این نماز روحست نماز صورت موقّت است، آن دایم نباشد زیرا روح عالم دریاست آن را نهایت نیست جسم ساحل و خشکیست محدود باشد و مقدرّ پس صلوة دایم جز روح را نباشد پس روح را رکوعی و سجودی هست اماّ بصورت آن رکوع و سجود ظاهر میباید کردن زیرا معنی را بصورت اتصّالی هست تا هردو بهم نباشند فایده ندهند اینک میگویی صورت فرع معنیست و صورت رعیتّ است ودل پادشاه آخر این اسمای اضافیاّت است چون میگویی که این فرع آنست تا فرع نباشد نام اصلیت بروکی نشیند پس او اصل ازین فرع شد و اگر آن فرع نبودی او را خود نام نبودی و چون رب گفتی ناچار مربوبی باید و چون حاکم گفتی محکومی باید.