شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
فصل بیست وپنجم - فرمود لطفهای شما وسعیهای شما و تربیتها که میکنید
مولوی
مولوی( فیه ما فیه )
134

فصل بیست وپنجم - فرمود لطفهای شما وسعیهای شما و تربیتها که میکنید

فرمود لطفهای شما وسعیهای شما و تربیتها که میکنید حاضراً و غایباً من اگردر شکر و تعظیم و عذرخواستن تقصير میکنم ظاهراً بنا بر کبر نیست یا بر فراغت یا نمیدانم حق منعم را که چه مجازات میباید کردن بقول و فعل لیکن دانستهام از عقیدهٔ پاک شما که شما آن را خالص برای خدا میکنید من نیز بخدا میگذارم تا عذر آن را هم او بخواهد چون برای او کردهٔ که اگر من بعذر آن مشغول شوم و بزبان اکرام کنم و مدح گویم چنان باشد که بعضی از آن اجر که حق خواهد دادن بشما رسید و بعضی مکافات رسید زیرا این تواضعها و عذرخواستن و مدیح کردن حظ دنیاست، چون دردنیا رنجی کشیدی مثل بذل مالی و بذل جاهی آن به که عوض آن بکلّی از حق باشد جهت این عذر نمیخواهم بیان آنک عذرخواستن دنیاست زیرا مال را نمیخورند مطلوب لغيره است بمال اسب و کنیزک و غلام میخرند و منصب میطلبند تا ایشان را مدحها وثناها میگویند پس دنیا خود آنست که بزرگو محترم باشد او را ثنا و مدح گویند.
شیخ نساّج بخاری مردی بزرگ بود و صاحب دل دانشمندان و بزرگان نزد او آمدندی بزیارت بر دو زانو نشستندی شیخ امیّ بود می خواستند که از زبان او تفسير قرآن و احادیث شنوند میگفت تازی نمیدانم شما ترجمه آیت را میگفتند او تفسير و تحقیق آن را آغاز میکرد و میگفت که مصطفی (صلّی اللهّ علیه و سلمّ) در فلان مقام بود که این آیت را گفت و احوال آن مقام چنين است و مرتبهٔ آن مقام را و راههای آن را و عروج آن را بتفصیل بیان میکرد روزی علوی معرفّ قاضی را بخدمت او مدح میکرد و میگفت که چنين قاضی در عالم نباشد رشوت نمیستاند بی میل و بی محابا خالص مخلص جهت حق میان خلق عدل میکند گفت اینک می گوئی که او رشوت نمیستاند این یک باری دروغست تو مرد علویی از نسل مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ اورا مدح میکنی و ثنا میگوئی این رشوت نیست و ازین بهتر چه رشوت خواهد بودند که در مقابلهٔ او او را شرح میگوئی.
شیخ الاسلام ترمدی میگفت سیّد برهان الدیّن قدّس اللهّ سرهّ العظیم سخنهای تحقیق خوب میگوید از آنست که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه میکند، یکی گفت آخر تو نیز مطالعه میکنی چونست که چنان سخن نمیگوئی گفت او رادردی و مجاهده و عملی هست گفت آن را چرا نمیگوئی و یاد نمیآوری از مطالعه حکایت میکنی اصل آنست و ما آن را میگوئیم تو نیز از آن بگو ایشان را درد آن جهان نبود بکلّی دل برین جهان نهاده بودند بعضی برای خوردن نان آمده بودند و بعضی برای تماشای نان میخواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند این سخن همچون عروسیست وشاهدیست کنیزکی شاهد را که برای فروختن خرند آن کنیزک بروی چه مهر نهد و بروی چه دل بندد چون لذتّ آن تاجر در فروخت است او عنینّ است کنیزک را برای فروختن میخرد او را آن رجولیّت و مردی نیست که کنیزک را برای خود خرد مخنّث را اگر شمشير هندی خاص بدست آن را برای فروختن ستاند یاکمانی پهلوانی بدست او افتد هم برای فروختن چون او را بازوی آن نیست که آن کمان را بکشد و آن کمان را برای زه میخواهد و او را استعداد زه نیست او عاشق زهست و چون آنرا بفروشد مخنّث بهای آن را بگلگونه و وسمه دهد دیگر چه خواهد کردن خریدن این سخن سریانیست زنهار مگویید که فهم کردم هر چند بیش فهم و ضبط کرده باشی از فهم عظیم دور باشی فهم این بیفهمیست خود بلا و مصیبت و حرمان تو از آن فهم است ترا از آن فهم میباید رهیدن تا چیزی شوی تو میگویی که من مشک را از دریا پر کردم و دریا در مشک من گنجید این محال باشد آری اگر گویی که مشک من در دریا گم شد این خوب باشد و اصل اینست عقل چندان خوبست و مطلوبست که ترا بر در پادشاه آورد چون بر در او رسیدی عقل را طلاق ده که این ساعت عقل زیان تست و راه زنست چون بوی رسیدی خود را بوی تسلیم کن ترا با چون و چرا کاری نیست مثلاً جامه نابریده خواهی که آن را قبا یا جبهّ بُرند عقل ترا پیش درزی آورد عقل تا این ساعت نیک بود که جامه را بدرزی آورد اکنون این ساعت عقل را طلاق باید دادن و پیش درزی تصرفّ خود را ترک باید کردن و همچنين بیمار عقل او چندان نیکست که او را بر طبیب آرد چون بر طبیبش آورد بعد از آن عقل او در کار نیست وخویشتن را بطبیب باید تسلم کردن نعرهای پنهانی ترا گوش اصحاب میشنوند.
آنکس که چیزی دارد یا درو گوهری هست و دردی پیداست آخر میان قطار شتران آن اشتر مست پیدا باشد از چشم و رفتار و کفک و غيرکفک سِیْمَاهُمْ فِيْ وُجُوْهِهِمْ مِنْ اَثَرِ السُّجُوْدِ هرچه بن درخت میخورد بر سر درخت از شاخ وبرگ و میوه پیدا میشود و آنک نمیخورد و پژمرده است کی پنهان ماند این های هوی بلند که میزنند سرشّ آنست که ازسخنی سخنها فهم میکنند و از حرفی اشارتها معلوم میگردانند همچنانک کسی وسیط و کتب مطولّ خوانده باشد از تنبیه چون کلمهٔ بشنود چون شرح آن را خوانده است از یک مسأله اصلها و مسئلها فهم کند بر آن یک حرف تنبیههای میکند یعنی که من زیر این چیزها (فهم میکنم) و میبینم و این آنست که من در آنجا رنجها بردهام و شبها بروز آوردهام و گنجها یافتهام که اَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ شرح دل بینهایت است چون آن شرح خوانده باشد از رمزی بسیار فهم کند و آنکس که هنوز مبتدیست از آن لفظ همان معنی آن لفظ فهم میکند او را چه خبر و های های باشد سخن بقدر مستمع میآید (چون او نکشد حکمت نیز برون نیاید چندانک میکشد و مُغذّی میگردد حکمت فرو میاید و اگر نه گوید ای عجب چرا سخن نمیآید) جوابش گوید ای عجب چرا نمیکشی آنکس که ترا قوتّ استماع نمیدهد گوینده را نیز داعیهٔ گفت نمیدهد.
در زمان مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ کافری را غلامی بود مسلمان صاحب گوهر سحری خداوندگارش فرمود که طاسها برگير که بحماّم رویم در راه مصطفی صلوات اللّه و علیه و سلمّ در مسجد با صحابه (رضوان اللّه علیهم) نماز میکرد، غلام گفت ای خواجه للّه تعالی این طاس را لحظهٔ بگير تا دو گانه بگزارم بعد از آن بخدمت روم چون در مسجد رفت نماز کرد مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ بيرون آمد و صحابه هم بيرون آمدند غلام تنها در مسجد ماند خواجهاش تا بچاشتی منتظر و بانگ میزد که ای غلام بيرون آی، گفت مرا نمیهلند چون کار از حدّ گذشت خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که نمیهلد جز کفشی و سایهٔ کسی ندید و کس نمیجنبید گفت آخر کیست که ترا نمیهلد جز کفشی و سایهٔ کسی ندید و کس نمیجنبید گفت آخر کیست که ترا نمیهلد که بيرون آیی، گفت آنکس که ترا نمیگذارد که اندرون آیی خود کس اوست که تو او را نمیبینی و آدمی همیشه عاشق آن چیزست که ندیده است ونشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را میطلبد، بندهٔ آنم که نمیبینمش و از آنچ فهم کرده است ودیده است ملول و گریزانست و ازین روست که فلاسفه رؤیت را منکرند زیرا میگویند که چون ببینی ممکنست که سير وملول شوی و این روا نیست، سنیّان میگویند که این وقتی باشد که او یک لون نماید که کُلُّ یَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ و اگر صد هزار تجلّی کند هرگز یکی بیکی نماند آخر تو نیز این ساعت حق را میبینی در آثار و افعال هر لحظه گوناگون میبینی که یک فعلش بفعلی دیگر نمیماند در وقت شادی تجلّی دیگر در وقت گریه تجلی دیگر در وقت خوف تجلی دیگر در وقت رجاتجلی دیگر چون افعال حق و تجلی افعال وآثار او گوناگون است و بیک دیگر نمیماند پس تجلی ذات او نیز چنين باشد مانند تجلی افعال او آنرا برین قیاس کن و تو نیز که یک جزوی از قدرت حق در یک لحظه هزار گونه میشوی و بر یک قرار نیستی بعضی از بندگان هستند که از قرآن بحق ميرود و بعضی هستند خاصتر که ازحق میآیند قرآن را اینجا مییابند میدانند که آنرا حق فرستادست اِنَّا نَحْنُ نَزَلْنَا الذِّکْر وَاِنَّا لَهُ لَحافِظوْنَ، مفسّران میگویند که در حق قرآنست این همه نیکوست اما این نیز هست که یعنی درتو گوهری و طلبی و شوقی نهادهایم نگهبان آن مائیم آن را ضایع نگذاریم و بجایی برسانیم تو یک بار بگو خدا و آنگاه پای دار که جمله بلاها بر تو ببارد یکی آمد بمصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ گفت اِنّی اُحِبُّکَ گفت هوش دار که چه میگوئی باز مکررّ کرد که اِنّی اُحِبُّکَ گفت اکنون پای دار که بدست خودت خواهم کشتن وای بر تو یکی در زمان مصطفی صلیّ اللّه علیه و سلم گفت که من این دین ترا نمیخواهم واللهّ که نمیخواهم این دین را بازبستان چندانک در دین تو آمدم رزی نیاسودم مال رفت، زن رفت، فرزند نماند، حرمت نماند و شهوت نماند، گفت حاشا دین ما هرکجا که رفت بازنیاید تا اورا از بیخ و بُن نکند وخانهاش را نروبد و پاک نکند که لایَمَسُّهُ اِلاَّ المُطَّهَرُوْنَ چگونه معشوق است تادر تو مویی از مهر خودت باقی باشد بخویشتن راهت ندهد بکلّی از خود و از عالم میباید بیزار شدن و دشمن خود شدن تادوست روی نماید اکنون دین ما در آن دلی که قرار گرفت تا او را بحقّ نرساند وآنچ نابایست است ازو جدا نکند ازودست ندارد پیغامبر (صلی اللهّ علیه و سلمّ) فرمود برای آن نیاسودی و غم میخوری که غم خوردن استفراغست از آن شادیهای اول تادر معدهٔ تو از آن چیزی باقیست بتو چیزی ندهند که بخوری در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد چون فارغ شود از استفراغ آنگه طعام بخورد تونیز صبر کن و غم میخور که غم خوردن استفراغست بعد از استفراغ شادی پیش آید که آن راغم نباشد گُلی که آن را خار نباشد مییی که آن را خمار نباشد.
آخر در دنیا شب و روز فراغت و آسایش میطلبی و حصول آن در دنیا ممکن نیست ومع هذا یک لحظه بی طلب نیستی راحتی نیز که در دنیا مییابی همچون برقی است که میگذرد و قرار نمیگيرد و آنگه کدام برق برقی پرتگرگی پرباران پر برف پرمحنت مثلاً کسی عزم انطالیه کرده است و سوی قیصرّیه ميرود امید دارد که بانطالیه رسد و سعی را ترک نمیکند مع انه که ممکن نیست که ازین راه بانطالیه رسد اِلاّ آنک براه انطالیه ميرود اگرچه لنگ است و ضعیف است اما هم برسد چون منتهای راه اینست چون کار دنیا بيرنج میسر نمیشود و کار آخرت همچنين باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد تو میگوئی که ای محمد دین ما را بستان که من نمیآسایم دین ما کسی را کی رها کند تا او را بمقصود نرساند.
گویند که معلمّی از بینوایی در فصل زمستان دراّعه کتان یکتا پوشیده بود مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود میگذرانید و سرش در آب پنهان کودکان پشتش را دیدند و گفتند استاد اینک پوستینی در جوی افتاده است و ترا سرماست آن را بگير، استاد از غایت احتیاج و سرما در جست که پوستين را بگيرد خرس تیز چنگال در وی زد استاد در آب گرفتار خرس شد کودکان بانگ میداشتند که ای استاد یا پوستين را بیاور و اگر نمیتوانی رها کن تو بیا گفت من پوستين را رها میکنم پوستين مرا رها نمیکند چه چاره کنم.
شوق حق ترا کی گذارد اینجا شکرست که بدست خویشتن نیستیم بدست حقیّم همچنانک طفل در کوچکی جز شير و مادر را نمیداند حق تعالی او را هیچ آنجا رها کرد پیشتر آوردش بنان خوردن وبازی کردن و همچنانش از آنجا کشانید تا بمقام رسانید و همچنين درین حالت که این طفلست بنسبت بآن عالم و این پستانی دیگرست نگذارد و ترا بآنجا برساند که دانی که این طفلی بود و چیزی نبود فَعَجِبْتُ مِنْ قَوْمٍ یُجَروّنَ اِلَی الجَنَّةِ بِالسَّلاسِلِ وَالْاَغْلالِ- خُذُوهُ فَغُلوّهُ ثُمَّ النَعیمَ صَلوّهُ ثُمَ الوِصالَ صَلوّهُ ثُمَّ الجَمالَ صَلوهُّ ثُمَّ الکَمالَ صَلوّهُ صیاّدان ماهی را یکبار نمیکشند چنگال در حلقوم چون رفته باشد پاره میکشند تا خونش میرود و سست و ضعیف میگردد بازش رها میکنند و همچنين باز میکشند تا بکلیّ ضعیف شود چنگال عشق چون در کام آدمی میافتد حق تعالی او را بتدریج میکشد که آن قوتها و خونهای باطل که دروست پاره پاره ازو برود که اِنَّ اللّهَ یَقْبِضُ وَ یَبْسُطُ لااله الاَّ اللهّ ایمان عامست و ایمان خاص آنست که لاهو اِلاّ هو همچنانک کسی در خواب میبیند که پادشاه شده است و بر تخت نشسته و غلامان و حاجبان و اميران بر اطراف او استاده میگوید که من میباید که پادشاه باشم و پادشاهی نیست غير من این را در خواب میگوید چون بیدار شود و کس را در خانه نبیند جز خود این بار بگوید که منم و جزمن کسی نیست.
اکنون این را چشم بیدار میباید چشم خوابناک این را نتواند دیدن و این وظیفهٔ او نیست هر طایفهٔ طایفهٔ دگر را نفی میکند اینها میگویند که ما حقیّم و وحی ماراست و ایشان باطلند و ایشان نیز اینها را همچنين میگویند وهمچنين هفتاد ودو ملت نفی همدگر میکنند پس باتفاّق میگویند که همه را وحی نیست پس در نیستی وحی همه متفّق باشند و ازین جمله یکی را هست بر این هم متّفقند اکنون ممیزی کیسّی مؤمنی باید که بداند که آن یک کدامست که اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عاقِلٌ و ایمان همان تمیز و ادراک است.
سؤال کرد که اینها که نمیدانند بسیارند و آنها که میدانند اندکند اگر باین مشغول خواهیم شدن که تمیز کنیم میان آنها که نمیدانند و گوهری ندارند و میان آنها که دارند درازنایی کشد، فرمود که اینها که نمیدانند اگرچه بسیارند اما اندکی را چون بدانی همه را دانسته باشی همچنانک مشتی گندم را چون دانستی همه انبارهای عالم را دانستی و اگر پارهٔ شکر را چشیدی اگر صدلون حلوا سازند از شکردانی که در آنجا شکرست چون شکر را دانستهٔ کسی که شاخی از شکر بخورد چونشکر را نشناسد مگر او را دو شاخ باشد.
شما را اگر این سخن مکررّ مینماید از آن باشد که شما درس نخستين را فهم نکردهاید پس لازم شد ما را هر روز این گفتن همچنانک معلمّی بود کودکی سه ماه پیش او بود از اﻟﻒ چیزی ندارد نگذشته بود پدر کودک آمد که ما در خدمت تقصير نمیکنیم و اگر تقصير رفت فرما که زیادت خدمت کنیم، گفت نی از شما تقصيری نیست اما کودک ازین نمیگذرد او را پیش خواند و گفت بگو اﻟﻒ چیزی ندارد گفت چیزی ندارد اﻟﻒ نمی توانست گفتن معلم گفت حال اینست که میبینی چون ازین نگذشت و این را نیاموخت من وی را سبق نو چون دهم گفت الحمدللهّ رب العالمين گفتیم از آن نیست که نان و نعمت کم شد نان و نعمت بینهایت است اما اشتها نماند و مهمانان سير شدند جهت آن گفته میشود الحمدللهّ این نان و نعمت بنان و نعمت دنیا نماند زیرا که نان و نعمت دنیا را بی اشتها چندانک خواهی بزور توان خوردن چون جمادست هر جاش که کشی باتو میآید روحی ندارد که خود را منع کند از ناجایگاه بخلاف این نعمت الهی که حکمت است نعمتیست زنده تا اشتها داری و رغبت تمام مینمائی سوی تو میآید و غذای تو میشود و چون اشتها و میل نماند او را بزور نتوان خوردن وکشیدن اوروی در چادر کشد و روی بتو ننماید.
حکایات کرامات میفرمود گفت یکی ازینجا بروزی یا بلحظهٔ بکعبه رودچندان عجب و کرامات نیست باد سموم رانیز این کرامت هست بیک روز و بیک لحظه هر کجا که خواهد برود کرامات آن باشد که ترااز حال دون بحال عالی آرد و از آنجا اینجا سفر کنی و از جهل بعقل و از جمادی بحیات.
همچنانک اول خاک بودی جماد بودی ترا بعالم نبات آورد و از عالم نبات سفر کردی بعالم علقه و مضغه و از علقه و مضغه بعالم حیوانی و ازحیوانی بعالم انسانی سفر کردی، کرامات این باشد حق تعالی این چنين سفر را بر تونزدیک گردانید درین منازل و راهها که آمدی هیچ در خاطر و وهم تو نبود که خواهی آمدن و از کدام راه آمدی و چون آمدی و ترا آوردند و معینّ میبینی که آمدی همچنين ترا بصد عالم دیگر گوناگون خواهند بردن منکر مشو و اگر از آن اخبار کنند قبول کن، پیش عمر رضی اللهّ عنه کاسهٔ پر زهر آوردند بارمغانی گفت این چرا شاید گفتند این باری آن باشد که کسی را که مصلحت نبینند که او را آشکارا بکشند ازین پارهٔ باو دهند مخفی بميرد و اگر دشمن باشد که بشمشير او رانتوان کشتن بپارهٔ ازین پنهان او را بکشند، گفت سخت نیکو چیزی آوردی بمن دهید که این را بخورم که در من دشمنی هست عظیم شمشير باو نميرسد و در عالم ازو دشمنتر مراکسی نیست گفتند که اینهمه حاجت نیست که بیکبار بخوری ازین ذرهّٔ بس باشد این صدهزار کس را بس است، گفت آن دشمن نیز یک کس نیست هزار مَرده دشمن است و صدهزار کس را نگوسار کرده است بستد آن کاسه را بیکبار درکشید آن گروه که آنجا بودند جمله بیکباره مسلمان شدند و گفتند که دین تو حقسّت، عمر گفت شما همه مسلمان شدید و این کافر هنوز مسلمان نشده است اکنون غرض عمر از آن ایمان این ایمان عام نبود.
او را آن ایمان بود و زیادت بلک ایمان صدیقان داشت اما غرض او را ایمان انبیا و خاصان و عين الیقين بود و آن توقع داشت چنانک آوازهٔ شيری در اطراف جهان شایع گشته بود مردی از برای تعجّب از مسافت دور قصد آن بیشه کرد برای دیدن آن شير یکساله راه مشقت کشید و منازل برید چون در آن بیشه رسید وشير را از دور بدید ایستاد و بیش نمیتوانست رفتن گفتند آخر شما چندین راه قدم نهادیت برای عشق این شير و این شير را خاصیتّی هست که هرکه پیش او دلير رود و بعشق دست بروی مالد هیچ گزندی بوی نمیرساند و اگر کسی ازو ترسان و هراسان باشد شير از وی خشم میگيرد بلک بعضی را قصد میکند که چه گمان بدست که درحق من می برید چیزی که چنين است یک ساله راه قدمها زدی اکنون نزدیک شير رسیدی این استادن چیست قدمی پیشتر نهید کس را زهره نبود که یک قدم پیشتر نهد گفتند آن همه قدمها زدیم آن همه سهل بود یک قدم اینجا نمی توانم زدن اکنون مقصود عمر از آن ایمان آن قدم بود که یک قدم در حضور شير سوی شير نهد و آن قدم عظیم نادرست جز کار خاصان و مقربّان نیست آن ایمان بجز انبیا را نرسد که دست از جان خود بشستند.
یار خوش چیزیست زیرا که یار از خیال یار قوتّ میگيرد و میبالد و حیات میگيرد چه عجب میاید مجنون را خیال لیلی قوتّ میداد وغذا شد جایی که خیال معشوق مجازی را این قوت و تأثير باشد که یار او را قوتّ بخشد یار حقیقی را چه عجب میداری که قوتّش بخشد خیال اودر صورت و غیبت چه جای خیال است آن خود جان حقیقتهاست آن را خیال نگویند عالم بر خیال قایمست و این عالم را حقیقت میگویی جهت آنک در نظر می آید و محسوس است و آن معانی را که عالم فرع اوست خیال میگویی کار بعکس است خیال خود این عالم است که آن معنی صد چو این پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد وباز عالم نو پدید آرد به و او کهن نگردد منزهّست از نوی و کهنی فرعهای او متصّفند بکهنی و نوی و او (که) مُحدث اینهاست از هر دو منزهّست و ورای هر دوست مهندسی خانهٔ در دل برانداز کرد و خیال بست که عرضش چندین باشد و طولش چندین (باشد و صفهّاش چندین) و صحنش چندین این را خیال نگویند که آن حقیقت ازین خیال میزاید و فرع این خیال است آری اگر غيرمهندس (دردل) چنين صورت بخیال آورد و تصوّر کند آن را خیال گویند و عُرفاً مردم چنين کس را که بنّا نیست و علم آن ندارد گویندش که ترا خیال است.