شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
فصل هفدهم - ابن مقری قرآن رادرست میخواند آری صورت قرآن را درست میخواند
مولوی
مولوی( فیه ما فیه )
109

فصل هفدهم - ابن مقری قرآن رادرست میخواند آری صورت قرآن را درست میخواند

ابن مقری قرآن رادرست میخواند آری صورت قرآن را درست میخواند ولیکن از معنی بیخبر دلیل برآنک حالی که معنی را میباید ردمیکند بنابینایی میخواند نظيرش مردی در دست قندز دارد قندزی دیگر از آن بهتر آوردند رد میکند پس دانستیم قندزرا نمیشناسد کسی این را گفته است که قندزست او بتقلید بدست گرفته است همچون کودکان که با گردکان بازی میکنند چون مغز گردکان یا روغن گردکان بایشان دهی رد کنند که گردکان آنست که جغ جغ کند این را بانگی و جغجغی نیست آخر خزاین خدای بسیارست و علمهای خدای بسیار اگر قرآن را بدانش میخواند قرآن دیگر را چرا رد میکند با مقریبی تقریر میکردم که قرآن میگوید که قُلْ لَوْ کَانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِکَلِمَاتِ رَبِّیْ لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ اَنْ تَنْفَدَ کَلِمَاتُ رَبِّیْ اکنون به پنجاه درمسنگ مرکب این قرآن را تواند نبشتن این رمزیست از علم خدای همه علم خدا تنها این نیست عطاری در کاغذ پارهٔ دارو نهاد تو گویی همه دکان عطار اینجاست این ابلهی باشد آخر در زمان موسی و عیسی و غيرهما قرآن بود کلام خدا بود بعربی نبود تقریر این میدادم (دیدم) در آن مقری اثر نمیکرد ترکش کردم. آوردهاند که در زمان رسول صلیّ اللّه علیه و سلمّ از صحابه هرکه سورهٔ یا نیم سوره یاد گرفتی او را عظیم خواندندی و بانگشت نمودندی که سورهٔ یاد دارد برای آنک ایشان قرآن را میخوردند منی را از نان خوردن یادومن را عظیم باشد الا که در دهان کنند و نجایند و بیندازند هزار خروار توان خوردن آخر میگوید رُبَّ تالي الْقُرْآنَ وَالْقُرْآنُ یَلْعَنُهُ پس در حق کسیست که از معنی قرآن واقف نباشد الاهم نیکست قومی را خدای چشمهاشان را بغفلت بست تا عمارت این عالم کنند اگر بعضی را ازان عالم غافل نکنند هیچ عالم آبادان نگردد غفلت عمارت و آبادانیها انگیزاند آخر این از غفلت بزرگ میشود و دراز میگردد و چون عقل او بکمال میرسد دیگر دراز نمیشودپس موجب و سبب عمارت غفلتست و سبب ویرانی هشیاریست اینک می گوییم از دو بيرون نیست یابنا بر حسد میگویم یابنا بر شفقت حاشا که حسد باشد برای آنک حسد را ارزد حسد بردن دریغست تا بآنک نيرزد چه باشد الا از غایت شفقت و رحمت است که میخواهم که یار عزیز را بمعنی کشم.آورده اند که شخصی در راه حج در بریه افتاد و تشنگی عظیم بروی غالب شد تا از دور خیمه خرد و کهن دید آنجا رفت کنیزکی دید آواز داد آن شخص که من مهمانم المراد و آنجا فرود آمد و نشست و آب خواست آبش دادند که خوردن آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر از لب تا کام آنجا که فرو میرفت همه را میسوخت این مرد از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت شما را بر من حقست جهت این قدر آسایش که از شما یافتم شفقتم جوشیده است آنچ بشما گویم پاس دارید اینک بغداد نزدیکست و کوفه و واسط و غيرها اگر مبتلا باشید نشسته نشسته و غلتان غلتان میتوانید خود را آنجا رسانیدن که آنجا آبهای شيرین خنک بیارست و طعامهای گوناگون و حماّمها و تنعمّها و خوشیها و لذتّهای آن شهرها را برشمرد لحظهٔ دیگر آن عرب بیامد که شوهرش بود تائی چند ازموشان دشتی صید کرده بود زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن بمهمان دادن مهمان چنانک بود کور و کبود ازان تناول کرد بعد ازان در نیم شب مهمان بيرون خیمه خفت، زن بشوهر می گوید هیچ شنیدی که این مهمان چه وصفها و حکایتها کرد، قصهٔ مهمان تمام بر شوهر بخواند، عرب گفت همانا از زن مشنو ازین چیزها که حسودان در عالم بسیارند چون ببینند بعضی را که بآسایش و دولتی رسیدهاند حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و ازان دولت محروم کنند. اکنون این خلق چنيناند چون کسی از روی شفقت پندی دهد حمل کنند بر حسد الا چون در وی اصلی باشد عاقبت روی بمعنی آرد چون بروی از روزالست قطرهٔ چکانیده باشند عاقبت آن قطره او را از تشویشها و محنتها برهاند بیا آخر چند ازما دوری و بیگانه و در میان تشویشها و سوداها الا باقومی کسی چه سخن گوید چون جنس آن نشنیدهاند از کسی و نه از شیخ خود.
چون اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود
روی بمعنی آوردن اگرچه اولّ چندان نغز ننماید الا هرچند که رود شيرینتر نماید بخلاف صورت اولّ نغز نماید الا هرچند که باوی بیشتر نشینی سرد شوی کو صورت قرآن و کجا معنی قرآن در آدمی نظر کن کو صورت او و کو معنی او که اگر معنی آن صورت آدمی ميرود لحظهٔ در خانهاش رها نمیکنند. مولانا شمس الدین قدس اللهّ سرهّ میفرمود که قافلهٔ بزرگ بجایی میرفتند آبادانی نمییافتند و آبی نی، ناگاه چاهی یافتند بی دلو سطلی بدست آوردند و ریسمانها و این سطل را بزیر چاه فرستادند کشیدند سطل بریده شد دیگری را فرستادند هم بریده شد بعد ازان اهل قافله را بریسمانی میبستند و در چاه فرو میکردند برنمیآمدند عاقلی بود او گفت من بروم او را فرو کردند نزدیک آن بود که بقعر چاه رسید سپاهی با هیبتی ظاهر شد این عاقل گفت من نخواهم رهیدن باری تا عقل را بخودم آرم و بیخود نشوم تا ببینم که برمن چه خواهد رفتن این سیاه گفت قصهٔ دراز مگو تو اسير منی نرهی الا بجواب صواب بچیزی دیگر نرهی گفت فرما گفت از جایها کجا بهتر عاقل گفت من اسير و بیچارهٔ ویم اگر بگویم بغداد یا غيره چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم گفت جاگاه آن بهتر که آدمی را آنجا مونسی باشد اگر در قعر زمين باشد بهتر آن باشد و اگر در سوراخ موشی باشدبهتر آن باشد گفت احسنت احسنت رهیدی آدمی در عالم توی اکنون من ترارها کردم و دیگران را ببرکت تو آزاد کردم بعد ازین خونی نکنم همه مردان عالم را بمحبت تو بتو بخشیدم بعد ازان اهل قافله را از آب سيراب کرد اکنون غرض ازین معنیست همين معنی را توان در صورت دیگر گفتن الا مقلّدان همين نقش را میگيرند دشوارست با ایشان گفت اکنون هم در این سخن را در مثال دیگر گویی نشنوند.