شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۸۹۹
مولوی
مولوی( غزلیات )
75

غزل شمارهٔ ۸۹۹

یار مرا عارض و عذار نه این بود
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود
عهدشکن گشته اند خاصه و عامه
قاعده اهل این دیار نه این بود
روح در این غار غوره وار ترش چیست
پرورش و عهد یار غار نه این بود
سیل غم بی شمار بار و خرم برد
طمع من از یار بردبار نه این بود
از جهت من چه دیگ می پزد آن یار
راتبه میر پخته کار نه این بود
دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم
کینه نهان داشت و آشکار نه این بود
ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم
شرط امینی و مستشار نه این بود
در چمن عیش خار از چه شکفته ست
منبت آن شهره نوبهار نه این بود
شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم
سایسی و عدل شهریار نه این بود
مهل ندادی که عذر خویش بگویم
خوی چو تو کوه باوقار نه این بود
می رسدم بوی خون ز گفت درشتش
رایحه ناف مشکبار نه این بود
نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود
وان شتر مست خوش عیار نه این بود
پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب
زر من آن نقد خوش عیار نه این بود
شاه چو دریا خزینه اش همه گوهر
لیک شهم را خزینه دار نه این بود
بس که گله ست این نثار و جمله شکایت
شاه شکور مرا نثار نه این بود