شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۸۷۱
مولوی
مولوی( غزلیات )
55

غزل شمارهٔ ۸۷۱

آمد بهار خرم و رحمت نثار شد
سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد
اجزای خاک حامله بودند از آسمان
نه ماه گشت حامله زان بی قرار شد
گلنار پرگره شد و جوبار پرزره
صحرا پر از بنفشه و که لاله زار شد
اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت
بگشاد سر و دست که وقت کنار شد
گلزار چرخ چونک گلستان دل بدید
در رو کشید ابر و ز دل شرمسار شد
آن خار می گریست که ای عیب پوش خلق
شد مستجاب دعوت او گلعذار شد
شاه بهار بست کمر را به معذرت
هر شاخ و هر درخت از او تاجدار شد
هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت
گر در دو دست موسی یک چوب مار شد
زنده شدند بار دگر کشتگان دی
تا منکر قیامت بی اعتبار شد
اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند
چون لطف روح بخش خدا یار غار شد
ای زنده گشتگان به زمستان کجا بدیت
آن سو که وقت خواب روان را مطار شد
آن سو که هر شبی بپرد این حواس و روح
آن سو که هر شبی نظر و انتظار شد
مه چون هلال بود سفر کرد آن طرف
بدری منور آمد و شمع دیار شد
این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان
لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد
بربند این دهان و مپیمای باد بیش
کز باد گفت راه نظر پرغبار شد