شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۷۷۸
مولوی
مولوی( غزلیات )
57

غزل شمارهٔ ۷۷۸

از دلم صورت آن خوب ختن می نرود
چاشنی شکر او ز دهن می نرود
بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مکن
گر برفت از دل تو از دل من می نرود
بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو
بوالحسن نیز درافتاد و حسن می نرود
جان پروانه مسکین ز پی شعله شمع
تا نسوزد پر و بالش ز لگن می نرود
همه مرغان چمن هر طرفی می پرند
بلبل از واسطه گل ز چمن می نرود
مرغ جان هر نفسی بال گشاید که پرد
وز امید نظر دوست ز تن می نرود
زن ز شوهر ببرد چون به تو آسیب زند
مرد چون روی تو بیند سوی زن می نرود
جان منصور چو در عشق توش دار زدند
در رسن کرد سر خود ز رسن می نرود
جان ادیم و تو سهیلی و هوای تو یمن
از پی تربیت تو ز یمن می نرود
چون خیال شکن زلف تو در دل دارم
این شکسته دلم از عشق شکن می نرود
گر سبو بشکند آن آب سبو کی شکند
جان عاشق به سوی گور و کفن می نرود
حیله ها دانم و تلبیسک و کژبازی ها
جان ز شرم تو به تلبیس و به فن می نرود