شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۵۶۴
مولوی
مولوی( غزلیات )
58

غزل شمارهٔ ۵۶۴

همی بینیم ساقی را که گرد جام می گردد
ز زر پخته بویی بر که سیم اندام می گردد
دگر دل دل نمی باشد دگر جان می نیارامد
که آن ماه دل و جان ها به گرد بام می گردد
چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند
چو پخته کرد جان ها را به گرد خام می گردد
دل بیچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد
به دست اوست آن دانه چه گرد دام می گردد
ز گردش فارغست آن مه چه منزل پیش او چه ره
برای حاجت ما دان که چون ایام می گردد
شهی که کان و دریاها زکات از وی همی خواهند
به گرد کوی هر مفلس برای وام می گردد
از این جمله گذر کردم بده ساقی یکی جامی
ز انعامت که این عالم بر آن انعام می گردد
شبی گفتی به دلداری شبت را روز گردانم
چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام می گردد
به لطف خویش مستش کن خوش جام الستش کن
خراب و می پرستش کن که بی آرام می گردد
گشا خنب حقایق را بده بی صرفه عاشق را
می آشامش کن ایرا دل خیال آشام می گردد
بده زان باده خوش بو مپرسش مستحقی تو
ازیرا آفتابی که همه بر عام می گردد
نهان ار رهزنی باشد نهان بینا ببر حلقش
چه نقصان قهرمانت را که چون صمصام می گردد
اگر گبرم اگر شاکر تویی اول تویی آخر
چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام می گردد
دلم پرست و آن اولی که هم تو گویی ای مولی
حدیث خفته ای چه بود که بر احلام می گردد