شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۴۹۳
مولوی
مولوی( غزلیات )
75

غزل شمارهٔ ۴۹۳

تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست
چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست
هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد
مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست
بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی
و زان طرف به کدامین ره آمدی که خفیست
رهی که جمله جان ها به هر شبی بپرند
که شهر شهر قفس ها به شب ز مرغ تهیست
چو مرغ پای ببسته ست دور می نپرد
به چرخ می نرسد وز دوار او عجمیست
علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد
حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست
خموش باش که پرست عالم خمشی
مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهیست