شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۴۹۱
مولوی
مولوی( غزلیات )
78

غزل شمارهٔ ۴۹۱

جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست
چرا ز باد مکافات داد و بیدادست
به باد و بود محمد نگر که چون باقیست
ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست
ز باد بولهب و جنس او نمی بینی
که از برای فضیحت فسانه شان یادست
چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد
در این ثبات که قاف کمتر آحادست
نبود باد دم عیسی و دعای عزیر
عنایت ازلی بد که نورست ادست
اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقیست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شادست
ز بیم باد جهان همچو برگ می لرزد
درون باد ندانی که تیغ پولادست
کهی بود که به جز باد در جهان نشناخت
کهی کهی نکند ز آنک که نه فرهادست
تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد
که از درون دلم موج های فریادست
اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند
یقین شود که نه بادست ملک آبادست