شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۴۸۳
مولوی
مولوی( غزلیات )
79

غزل شمارهٔ ۴۸۳

هر آنک از سبب وحشت غمی تنهاست
بدانک خصم دلست و مراقب تن هاست
به چنگ و تنتن این تن نهاده ای گوشی
تن تو توده خاکست و دمدمه ش چو هواست
هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز
عدو دیده و بیناییست و خصم ضیاست
تویی مگر مگس این مطاعم عسلین
که زامقلو تو را درد و زانقلوه عناست
در آن زمان که در این دوغ می فتی چو مگس
عجب که توبه و عقل و رأیت تو کجاست
به عهد و توبه چرا چون فتیله می پیچی
که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست
بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب
که بی ز پیرهن نصرت تو حبس عماست
چو گوشت پاره ضریریست مانده بر جایی
چو مرده ای ست ضریر و عقیله احیاست
به جای دارو او خاک می زند در چشم
بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست
چو لا تعاف من الکافرین دیارا
دعای نوح نبیست و او مجاب دعاست
همیشه کشتی احمق غریق طوفان ست
که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست
اگر چه بحر کرم موج می زند هر سو
به حکم عدل خبیثات مر خبیثین راست
قفا همی خور و اندرمکش کلا گردن
چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست
گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران
که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست
بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین
شکمبه و دهن سگ بلی سزا به سزاست
بیا بخور خر مرده سگ شکار نه ای
ز پوز و ز شکم و طلعت تو خود پیداست
سگ محله و بازار صید کی گیرد
مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست
رها کن این همه را نام یار و دلبر گو
که زشت ها که بدو دررسد همه زیباست
که کیمیاست پناه وی و تعلق او
مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست
نهان کند دو جهان را درون یک ذره
که از تصرف او عقل گول و نابیناست
بدانک زیرکی عقل جمله دهلیزیست
اگر به علم فلاطون بود برون سراست
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
که عقل دعوی سر کرد و عشق بی سر و پاست
هر آنک سر بودش بیم سر همش باشد
حریف بیم نباشد هر آنک شیر وغاست
رود درونه سم الخیاط رشته عشق
که سر ندارد و بی سر مجرد و یکتاست
قلاوزی کندش سوزن و روان کندش
که تا وصال ببخشد به پاره ها که جداست
حدیث سوزن و رشته بهل که باریکست
حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست
حدیث قصه آن بحر خوشدلی ها گو
که قطره قطره او مایه دو صد دریاست
چو کاسه بر سر بحری و بی خبر از بحر
ببین ز موج تو را هر نفس چه گردشهاست