شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۳۰۹
مولوی
مولوی( غزلیات )
62

غزل شمارهٔ ۳۰۹

واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب
کاندر خرابه دل من آید آفتاب
از پای درفتاده ام از شرم این کرم
کان شه دعام گفت همو کرد مستجاب
بس چهره کو نمود مرا بهر ساکنی
گفتم که چهره دیدم و آن بود خود نقاب
از نور آن نقاب چو سوزید عالمی
یا رب چگونه باشد آن شاه بی حجاب
بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم
واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون عقاب
برخوردم از زمانه چو او خورد مر مرا
در بحر عذب رفتم و وارستم از عذاب
آن را که لقمه های بلاها گوار نیست
زانست کو ندید گوارش از این شراب
زین اعتماد نوش کنند انبیا بلا
زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش آب