شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۳۰۷۴
مولوی
مولوی( غزلیات )
52

غزل شمارهٔ ۳۰۷۴

مسلم آمد یار مرا دل افروزی
چه عشق داد مرا فضل حق زهی روزی
اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست
رهیدم از کله و از سر و کله دوزی
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
یکی حدیث بیاموزمت بیاموزی
چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک
اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی
چو جان جان شده ای ننگ جان و تن چه کشی
چو کان زر شده ای حبه ای چه اندوزی
به سوی مجلس خوبان بکش حریفان را
به خضر و چشمه حیوان بکن قلاوزی
شراب لعل رسیده ست نیست انگوری
شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی
هوا و حرص یکی آتشیست تو بازی
بپر گزاف پر و بال را چه می سوزی
خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا
تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی