شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۷۱۶
مولوی
مولوی( غزلیات )
44

غزل شمارهٔ ۲۷۱۶

بگفتم با دلم آخر قراری
ز آتش های او آخر فراری
تو را می گویم و تو از سر طنز
اشارت می کنی خندان که آری
منم از دست تو بی دست و پایی
تو در کوی مهی شکرعذاری
دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم
تو پنداری ز اکنون است کاری
منم جزوی و از خود کل کل است
وی است دریای آتش من شراری
ورا دیدم چو بحری موج می زد
و جان من ز بحر او بخاری
ز تبریز آفتابی رو نمودم
بشد رقاص جانم ذره واری
خداوند شمس دین چون یک نظر تافت
بجوشید آب خوش از جان ناری
ز هر قطره یکی جانی همی رست
همی پرید اندر لاله زاری