شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۴۹۷
مولوی
مولوی( غزلیات )
55

غزل شمارهٔ ۲۴۹۷

صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی
لعل و عقیق می کند در دل کان گداییی
گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود
گوهر سنگ را بود با فلک آشناییی
نور ز شرق می زند کوه شکاف می کند
در دل سنگ می نهد شعشعه عطاییی
در پی هر منوری هست یقین منوری
در پی هر زمینیی مرتقب سماییی
صورت بت نمی شود بی دل و دست آزری
آزر بتگری کجا باشد بی خداییی
گفت پیمبر به حق کآدمی است کان زر
فرق میان کان و کان هست به زرنماییی