شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۳۲
مولوی
مولوی( غزلیات )
53

غزل شمارهٔ ۲۳۲

چو عشق را تو ندانی بپرس از شب ها
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب ها
چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالب ها
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب ها
میان صد کس عاشق چنان بدید بود
که بر فلک مه تابان میان کوکب ها
خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب ها
خضردلی که ز آب حیات عشق چشید
کساد شد بر آن کس زلال مشرب ها
به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین
دمشق و غوطه و گلزارها و نیرب ها
دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور
عقول خیره در آن چهره ها و غبغب ها
نه از نبیذ لذیذش شکوفه ها و خمار
نه از حلاوت حلواش دمل و تب ها
ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند
به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب ها
چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان
چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلب ها
فراز نخل جهان پخته ای نمی یابم
که کند شد همه دندانم از مذنب ها
به پر عشق بپر در هوا و بر گردون
چو آفتاب منزه ز جمله مرکب ها
نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها
نه خوف قطع و جداییست چون مرکب ها
عنایتش بگزیدست از پی جان ها
مسببش بخریدست از مسبب ها
وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب
که تا دلش برمد از قضا و از گب ها
زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب
هزار شور درافکند در مرتب ها
گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست
که عشق چون زر کانست و آن مذهب ها
سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها
کذبت حاشا لکن ملاحه و بها
ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن
و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها
به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
فزونترست جمالش ز جمله دب ها