شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۲۶
مولوی
مولوی( غزلیات )
66

غزل شمارهٔ ۲۲۶

برفت یار من و یادگار ماند مرا
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم
فرات و کوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نکند زرگری چو متصلست
به گنج بی حد و کان جمال و حسن و بها
چراست وااسفاگوی زانک یعقوبست
ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم
رسد چو می زندش آفتاب طال بقا
اگر چیم ز چراگاه جان برون کردست
کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا
الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی
گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
بلا درست و بلادر تو را کند زیرک
خصوص در یتیمی که هست از آن دریا
منم کبوتر او گر براندم سر نی
کجا پرم نپرم جز که گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالمگیر
که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما
بس است دعوت دعوت بهل دعا می گو
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا