شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۱۷۱
مولوی
مولوی( غزلیات )
53

غزل شمارهٔ ۲۱۷۱

گشته ست طپان جانم ای جان و جهان برگو
هین سلسله درجنبان ای ساقی جان برگو
سلطان خوشان آمد و آن شاه نشان آمد
تا چند کشی گوشم ای گوش کشان برگو
سری است سمندر را ز آتش بنمی سوزد
جانی است قلندر را نادرتر از آن برگو
بنگر حشر مستان از دست بنه دستان
با رطل گران پیش آ با ضرب گران برگو
زان غمزه چون تیرش و ابروی کمان گیرش
اسرار سلحشوری با تیر و کمان برگو
برگو هله جان برگو پیش همگان برگو
و آن نکته که می دانی با او پنهان برگو
از جام رحیق او مست است عشیق او
پیغام عقیق او ای گوهر کان برگو
من بی زبر و زیرم در پنجه آن شیرم
ز احوال جهان سیرم ز احوال فلان برگو
زیر است نوای غم و اندرخور شادی بم
یک لحظه چنین برگو یک لحظه چنان برگو
خورشید معینت شد اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد بی شک و گمان برگو
چون بگذری ای عارف زین آب و گل ناشف
زان سو مثل هاتف بی نام و نشان برگو
در عالم جان جا کن در غیب تماشا کن
رویی به روان ها کن زین گرم روان برگو
من بیخود و سرمستم اینک سر خم بستم
ای شاه زبردستم بی کام و دهان برگو