شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۷۹۰
مولوی
مولوی( غزلیات )
48

غزل شمارهٔ ۱۷۹۰

دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن
صد حور خوش داری ولی بنگر یکی داری چو من
گفتم صلای ماجرا ما را نمی پرسی چرا
گفتا که پرسش های ما بیرون ز گوش است و دهن
گفتم ز پرسش تو بحل باری اشارت را مهل
گفت از اشارت های دل هم جان بسوزد هم بدن
گفتم که چونی در سفر گفتا که چون باشد قمر
سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ مرد و زن
گشتن به گرد خود خطا الا جمال قطب را
او را روا باشد روا کو ره رو است اندر وطن
هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران
ای ساربان منزل مکن جز بر در آن یار من
ای عشرت و ای ناز ما ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما جان حسن یا بوالحسن
ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی صورتت در چشم من همچون عقیق اندر یمن
چون اولین و آخرین در حشر جمع آید یقین
از تو نباشد خوبتر در جمله آن انجمن
مجنون چو بیند مر تو را لیلی بر او کاسد شود
لیلی چو بیند مر تو را گردد چو مجنون ممتحن
در جست و جوی روی تو در پای گل بس خارها
ای یاس من گوید همی اندر فراقت یاسمن
گر آفتاب روی تو روزی ده ما نیستی
ذرات کونین از طمع کی باز کردندی دهن
حیوان چو قربانی بود جسمش ز جان فانی بود
پس شرحه های گوشتش زنده شود زین بابزن
آتش بگوید شرحه را سر حیاتات بقا
کای رسته از جان فنا بر جان بی آزار زن
نعره زنند آن شرحه ها یا لیت قومی یعلمون
گر نعره شان این سو رسد نی گبر ماند نی وثن
نی ترش ماند در دلی نی پای ماند در گلی
لبیک لبیک و بلی می گوی و می رو تا وطن
هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی
پیدا شود گر ساقیی ما را کند بی خویشتن