شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۶۹۷
مولوی
مولوی( غزلیات )
63

غزل شمارهٔ ۱۶۹۷

آری ستیزه می کن تا من همی ستیزم
چندین زبون نیم که ز استیز تو گریزم
از حیله خواب رفتی هر سوی می بیفتی
والله که گر بخسپی این باده بر تو ریزم
ای دولت مصور پیش من آر ساغر
زودم به ره مکن جان من سخت دیرخیزم
هر لحظه روت گوید من شمع شب فروزم
هر لحظه موت گوید من ناف مشک بیزم
نپذیرم ای سمن بر کمتر ز هجده ساغر
نرمی کن و حلیمی ای یار تند و تیزم
ای لطف بی کناره خوش گیر در کنارم
چون در بر تو میرم نغز است رستخیزم
ساغر بیار و کم کن این لاغ و این ندیمی
من مست آن عروسم نی سخره جهیزم
خواهم شراب ناری تو دیگ پیشم آری
کی گرد دیگ گردم آخر نه کفچلیزم
درده شراب رهبان ای همدم مسیحان
نی چون خران عنگم نی عاشق کمیزم
خامش ز عشق بشنو گوید تو گر مرایی
من یار رستمانم نی یار مرد حیزم