شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۵۰۰
مولوی
مولوی( غزلیات )
47

غزل شمارهٔ ۱۵۰۰

چنان مست است از آن دم جان آدم
که نشناسد از آن دم جان آدم
ز شور اوست چندین جوش دریا
ز سرمستی او مست است عالم
زهی سرده که گردن زد اجل را
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
شراب حق حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
از این باده جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آنک ابر تر بارد بر او نم
دل محرم بیان این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
ز آب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
رسید این عشق تا پای شما را
کند محکم ز هر سستی مسلم
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که بر تو ختم شد والله اعلم