شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
هفتخوانی دیگر
محمدرضا شفیعی کدکنی
محمدرضا شفیعی کدکنی( شبخوانی )
126

هفتخوانی دیگر

بر فراز توده خاکستر ایام
شهر بند جاودان جاودان قرن
گامخوار سم اسبان تتار و ترک
رهگذار اشتران تشنه ی تازی
جای پای کاروان خشم اسکندر
بر فروز آن آذر مینویی جاوید
ای مغ خاموش در آتشگهی دیگر
این حصار سهم پولادین
هر بدستی پا نهی در رهگذر هایش
زنگ های جاودان و خیل دیوان است
پای در زنجیر چون کاووس و یارانش
در طلسم جاودان از چارسو اینک اسیرانیم
تهمتن با رخش پنداری به ژرف چاه افتاده
وینک اینجا ما چو تصویری که بر دیوار
از درنگ غربت بی آشنای خویش حیرانیم
بیم جان را کس نیارد لب گشود از ما
تا مبادا از نهفت سایه گاه خیل جادویان
باز چونان سالهای پار و پیرارین
گردبادی
زردگون یا تیره گون
خیزد برین صحرا
سرفرود آوردگان بر زانوی حیرت
با صدای ناله ی زنجیر ها از خویش می پرسیم
فاتح این هفتخوان سهمگین قرن ایا کیست ؟
از کدامین مرز ایرانشهر ایا رایت افرازد ؟
یا ز آفاق کدامین آسمان
بر کاروان جاودان تازد ؟
گاه می گویند و می گوییم
ای دریغا هم زمین هم آسمان خالی است
این دژ خوابیده در سرداب خاموش فراموشی
روزگاری قلبش آتشگاه ورج اومند انسان بود
شعله های آذرش تا دورتر مرز نگاه و باور مردم
روشنابخشای چشم روزگاران بود
لیک کنون
گر فروغی مانده در چشمان بی نورش
بازتاب پرتوی بی رنگ
از خورشید پر نیرنگ مرزی
دور و بیگانه ست
زورقی وامانده از دریا
بر سکوت ساحل افسون و افسانه ست
این نه فانوس است بر آفاق شب هایش
برق دندان های کینه ی دیو جادویی ست
این تنوره ی دیو خونخواری ست در صحرا
تا نپنداری که گرد راه آهویی ست
هیچ در آیینه ی حیرت نگاهان اسیر دژ
نیست جز پر هیب دیوان و
نهیب خیل جادو زاد
زینهار از این طلسم هفت بند آب و ایینه
و درخت جادوی بنیاد
در نهفت هفتخوان قرن
مانده بر جا در طلسم جادوان از دیر
همچو عزمی در سکوت سایه ی تردید
کی رهاندمان ازین ننگ درنگ خوف و خاموشی
شهسوار گرمپوی عرصه ی امید ؟
بایدش در نیمه شب
کاین جاودان در خواب نوشین اند
راه پیمودن به سوی این حصار جادوی ایین
زنگ ها را ساختن کر با فسونی نرم
راهبانان را فکندن برزمین با دشنهی خونین
تاخت آوردن سپس بر خوابگاه مهتر دیوان
و فرو افکندش
از آن سریر پرنیان و بستر زرین
پس کشیدن تیغ بر فرق گروه جادوان قرن
و فکندن شان به خاک
از اوج آن رویای ناز و خلوت شیرین
بایدش هشیار بودن کار میر جادوان را سخت
تا نیارد زد تنوره
بار دیگر سوی ساحل های دورادور
با فسون خویش
چون رویای دوشین یا پرندوشین
وز دگر سوی بازگشتن زی حصار خویش
و نمودن در نگاه دیوزادان
کانک آنک باز می گردیم
های فرزندان نیک اندیش
دور و بس دور است
آن چالاک خیر گرمپوی راه
راه او راهی ست چون راه میان اشک تا لبخند
وز دگر سو رفته تا بن بست
چونان کوچه های عهد یا سوگند
راه گم کرده ست شاید در نشیب دشت
آتشی باید که در این تیرگی راهیش بنماید
زی حصار بندیان قلعه ی تردید
هان کجایی ای مغ خاموش
تا برافروزی به شادی بر فراز قله ی تاریخ
آن فروزان آذر مینویی جاوید