شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم
محمدعلی بهمنی
محمدعلی بهمنی( گزیدهٔ اشعار )
114

او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم

من زنده بودم اما، انگار مرده بودم
از بس که روزها را تا شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها، تنها به جرم این که
او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم