شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۴۰ - مدح عمادالدوله رشید خاص
مسعود سعد سلمان
مسعود سعد سلمان( قصاید )
62

شمارهٔ ۲۴۰ - مدح عمادالدوله رشید خاص

چو کردم از هند آهنگ حضرت غزنین
بر آن محجل تازی نهاد بستم زین
شبی شده به من آبستن و من اندر وی
ز ضعف سمع و بصر سست مانده همچو جنین
هوا سیاه تر از موی زنگیان و شهاب
چو باد یافته از دست دیلمان زوبین
چنین رهی و چپ و راستش قضا و قدر
چو ببر داده نخیز و چو شیر کرده کمین
سراب پشت زمین کرده پر تف دوزخ
سموم روی هوا بسته از دم تنین
چو رنج هجران در کوه سنگ تو بر تو
چو زلف خوبان در حوض آب چین بر چین
گهی به دشت شدی همعنان من صرصر
گهی به کوه شدی همرکاب من پروین
ز هول تن متفکر مرا ضمیر و خرد
ز بیم جان متحیر مرا گمان و یقین
بلا دماغ مرا آب داده بی آتش
اجل روان مرا خطبه کرده بی کابین
نخفت چشمم در راه لحظه ای گر چند
ز ریگ و سنگ بسی بود بستر و بالین
بدان ببردم ازو جان که بود پیوندم
ثنا و مدحت خاص خدایگان زمین
عماد دولت عالی جمال ملک رشید
که پای قدرش بسپرد اوج علیین
رسوم ملک نهاد و طریق عدل گشاد
به عزم های درست و به رایهای متین
سپهر دولت او را همی دهد تعلیم
صواب فکرت او را همی کند تلقین
به پای جاه فکرت را کشیده زیر رکاب
به دست امر جهان را گرفته زیر نگین
شتاب عزمش را سجده برده باد وزان
درنگ حزمش را قبله کرده کوه رزین
چو روز کرد ایادیش جود را روشن
چو کوه داد معالیش ملک را تسکین
ز خاک و باد نماید اثر به حزم و به رزم
ز آب و آتش گوید سخن به مهر و به کین
غمی شدست ز جودش به کوه زر عیار
خجل شدست ز دستش به بحر در ثمین
زهی به دولت تو پایدار نصرت و فتح
زهی به نصرت تو نامدار دولت و دین
که یافته ست در احکام عدل چون تو حکم
که داشتست در اطراف ملک چون تو نگین
نهاده رتبت تو بر سپهر گردان پای
فکنده سطوت تو بر قضاء نافذ زین
سیاست تو ز آب روان برآرد گرد
کفایت تو ز سنگ سیه براند هین
ز جود تو شمری گشت دجله بغداد
ز خشم تو شرری گشت آذر برزین
حشر ز جود تو خواهد سحاب لؤلؤ بار
مدد ز خلق تو جوید نسیم مشک آگین
اگر لطافت تو جان دهد به شیر بساط
سزد که هیبت او جان برد ز شیر عرین
ز بهر تیغ تو دشمن قوی کند گردن
ز بهر شیر همی پرورد گوزن سرین
چرای مردم در مرغزار همت تست
ازان به روی بهی باشد و به جسم ثمین
بزرگ بار خدایا نکو شناخته ای
که نیست یک تن چون من تو را رهی و رهین
ز بهر مدح تو خواهم دو گوش قصه شنو
ز بهر روی تو دارم دو چشم گیهان بین
سه هفته بیش نبودم به بوم هندستان
اگر چه بود به خوبی چو روی حورالعین
رهی گذاشته ام کز نهیب وحشت او
به سوی دوزخ یازد همیشه دیو لعین
ز تنگ بیشه او کم برون شد نخجیر
به تند پشته او بد برآمدی شاهین
گواه بر من یزدان که بهر خدمت تو
مرا نداشت زمانی مگر نژند و حزین
عنان بخت گرفته هوای مجلس تو
همی کشید مرا تا به حضرت غزنین
دعات گویم پیوسته با دل تحقیق
ثنات گویم همواره بر سر تحسین
به نزد خالق والله که مستجابست آن
به نزد خلقان بالله که مستحب است این
همیشه تا ببر عاقلان شود موصوف
به ثقل خاک کثیف و به لطف ماء معین
ز چرخ نور دهد زهره و مه و خورشید
به باغ بوی دهد سنبل و گل و نسرین
هر آن مراد که داری ز کردگار بیاب
هر آن نشاط که داری ز روزگار ببین
نموده طاعت امر تو را قضا و قدر
نهاده گردن حکم تو را شهور و سنین
بلند قدر تو با اوج چرخ کرده قران
خجسته فال تو به انجم سعد گشته قرین
جهانت مادح و داعی سپهر و دولت رام
زمانه بنده و چاکر خدای یار و معین
تو آن کسی که دعای تو بر زمین نرود
که نه فریشتگان ز آسمان کنند آمین