شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۴۴ - و من طبقة الثانیه ایضا ابوالحسن النوری
خواجه عبدالله انصاری
خواجه عبدالله انصاری( طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات )
69

بخش ۴۴ - و من طبقة الثانیه ایضا ابوالحسن النوری

نام وی احمدبن محمد و گویند: محمد بن محمد، و احمد در ستراست معروف بابن البغوی، اصل وی از بغ‌شور است و منشاء و مولدوی ببغداد بود، از اجلهٔ مشایخ قوم بوده عالمست. گویند کس نبوده نیکو طریقت تر و نیکو سخن تر ازو.
مشایخ بغداد گفته‌اند نوری را که: صاحب الوفا‌ء، والجنید ٭ صاحب الحرمة، ورویم ٭ صاحب الادب، و الرودباری٭ صاحب الحفاظ، والشبلی٭ مستغرق فی وجده، وابن عطا ٭ صاحب غیرة. و نوری صحبت کرده بود باسری سقطی و محمدعلی قصاب و احمد بوالحواری ٭ دیده بود، والذنون مصری٭ دیده بود. از یاران جنید بوده از اقران او، و تیز وقت تر از جنید بود. جنید بعلم بود، و نوری بزندگانی وی شور داشت.
وقتی از جنید چیزی پرسیدند از صبر و توکل، جنید آهنگ کرد که جواب گوید. نوری گفت: مگو! بانگ بروی زد گفت: نه تو وقت محنت صوفیان بیک سوی شدی و دست در داشمندی زدی مگوی!
سی سال یک سفر کرده بود، پیش از جنید برفته! سنه خمس و تسعین و مائتین «و جنید در سنه سبع». چون نوری برفت جنید گفت: ذهب نصف هذا العلم بموت النوری. «نوری و جنید را ببغداد طاوس العباد. می‌گفتند»
و قال ابواحمد المغازلی٭: مارایت احد قط اعبد من النوری. قبل و لا الجنید؟ قال و لاالجنید.
شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه: که نوری ایذ، تسبیح داشتی در دست، ویرا گفتند: تستجلب به الذکر؟ وی گفت: لابل استجلب به الغلفه گفت: باین تسبیح می‌خواهی که اللّه در یاد تو بود؟ گفت: باین تسبیح می غفلت جویم.
«بوحمزهٔ بغدادی گفت: لولا الغفلة لمات الصدیقون من روح ذکر اللّه.
شیخ الاسلام گفت: چنان کن، کی تفرقهٔ تو در خدمت بود، تا انفراد تو در صحبت بود. بوالحسین نوری گفت: لا یغرنک صفاء العبودیته فان فیه نسیان الربوبیة.
«شیخ الاسلام گفت» بو زرعهٔ طبری ٭ گوید: کی فرا ابوالحسین بغدادی گفتم. که از نوری مرا سخن بگوی، گفت: فراد نوری گفتند کی اللّه به چه شناختی؟ گفت با اللّه. گفتند: پس عقل چیست؟ گفت: عاجز است، راه ننماید مگر بر عاجز. سخن ابراهیم دهستانی ٭ که جز ازو نشناسد، یعنی او با او بتوان شناخت.
شیخ الاسلام گفت گفت. که عقل حیلتست، مایهٔ نبیت است، نور معرفت ازو، عقل مخلوقست بمخلوق خالق بنتوان شناخت. عقل رسوم این جهانی. را بکار آید باو او بتوان شناخت، و بسخن او و کتاب او و نور تعریف او.
ذوالنون مصری گفت: کی اللّه تعالی عقل بیافرید، گفت: بنشین؟ بنشست گفت: برخیز؟ برخاست. گفت برو؟ برفت. گفت بعزة من که هیچ چیز نیافریم نیکوتر از تو بر من کیم؟ گفت: ندانم ویرا کحل کشید بنور وحدانیت و تعریف. گفت: من کیم؟ گفت: خدا. بگفت: که عقل بنور تعریف محتاج و عقل آنرا حیلت. پس مایه آنست نه این، که این حیلتست. اگر کسی جامهٔ خرد بصد دینار، بسوزن محتاج بحبة. بدان که نه از بهر آنرا که بآن محتاجی مه باشد، کی مایه نه آنست آن سوزن حیلتست دوخت دیبا را، عقل حیلتست دانستن را، که باین عقل خود خطاب نیست.
بوالحسین نوری گفت: هر که اللّه خود را از کسی باز پوشد، هیچ دلیل و خبر او را باو نرساند:
اذا استتر الحق عن احد
لم یهده استدلال و لاخبر
شیخ الاسلام گفت: کی جوانی خراسانی آمد بابرهیم رقی قصار٭ دمی گفت می‌خواهم که بوالحسین نوری می‌بینم گفت: او که سه سال بنزدیک ما بود، هیچ از دهشت بیرون نیامد. یکسال گرد شهر می‌گشت با کس نیامیخت دو سال در ویران خانه بگرا گرفت، هیچ بیرون نیامد مگر به نماز. و یک سال زبان باز گرفت و باکس سخن نگفت. گفت: او می‌خواهم. گفت: آری! دلالت کرد بر او، شد پیش نوری. اول سخن که نوری گفت گفت: با کی صحبت کردهٔ؟ گفت: با شیخ بوحمزهٔ خراسانی ٭ گفت: آن مرد که از قرب می‌نشان کند و اشارت کند؟ گفت: آری! گفت که بازو شوی، ویرا سلام کن و بگوی: که ایذر که مائیم قرب قرب و بعد بعد است
ابن الاعرابی ٭ گوید: که قرب نگویند تا مسافت نبود، آخر دوگانگی بجا بود که بنگری قرب بعد است. بعدک منی هو قرباک... البیتان.
نوری ٭ گوید: که یک ساعت از عارف، بر مولی گرامی‌تر از تعبد معتبدان هزار هزار سال. وقتی نوری گفت سمنون ٭ را امام محبت: که از دوستی سخن گوی! سمنون گفت: از دوستی او ترا، یا از دوستی تو او را؟ گفت نه از دوستی او مرا. سمنون گفت: طاقت نداری، و نه در آسمان و زمین چیز و کس!
نوری گفت: دی همه روز باخضر می‌گفتم و دوست می‌شنید و می‌پسندید یا نه، زبان من خشک گردید. شیخ الاسلام گفت: که نوری از وجد می‌گفت و سمنون از رشک. سمعت شیخ الاسلام رضی اللّه عنه یقول سمعت ابالقاسم بشر بن محمدبن عبداللّه بن عبیداللّه الخطیب الصوفی السیاح الا بیوردی فی رجب سنه اربع عشرة و اربعمائة، یقول سمعت اباعلی المغازلی الاصم البغدادی٭ بالاهوازو کان اتا علیه مائة سنه، یقول سمعت ابا الحسین النوری یقول بناجیک سرقام فی القلب قائمه علی فوت قلب فیک ضلت عزایمه
اذا رمت عقد الشیء منی حللته
و تعقد ما تحلله سری فتبرمه
فکیف احتیالی بالذی انا طالب
اذا کنت خصما بالذی انت حاکمه
قال النوری: الذکر ما غاب الذاکر فی الذکر. و قال الشبلی ٭ الذکر مالاذکره. و قال ذوالنون ٭ الذکر وجود المذکور. و قیل النوری: حلاوة الوصول ممزوج بمرارة الانقطاع. و سئل النوری عن نعت الفقیر المتحقق فی فقره فقال: السکون عند العدم، والبذل و الایثار عند الوجود و قال النوری: نظرت یوماً الی النور، فلم ازل نظر الیه حتی صرت ذلک النور. فلم ازل نظر الیه حتی صرت ذلک النور.
نوری گفت: کی معصیت خداوند، تهمت طاعتست، و طاعت خداوند تهمت معصیت.