شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۵۷ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوالحسن الحصری
خواجه عبدالله انصاری
خواجه عبدالله انصاری( طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات )
73

بخش ۱۵۷ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوالحسن الحصری

شیخ الاسلام گفت: کی نام وی علی بن ابراهیم البصری است باصل از بصره بود ببغداد نشست شیخ عراق بود، و بدان جا بزرگ شده. شیخ سلمی گوید: که کس ندیده‌ام! از مشایخ تمام حال‌تر، از وی وزبان نیکوتر، و سخن‌تر از و لسان الوقت و یگانهٔ مشایخ در طریقت، وبعلم توحید مخصوص بود، و کس چنو نگوید پس ازو از مشایخ در توحید و تفرید. حنبلی مذهب بود.
شیخ الاسلام گفت: که شاگرد شبلی٭ بود شبلی را جز ازو شاگرد نبود. سخن شنوان بسیار بوده‌اند، سخن شنوده‌اند از وی. اما این حدیث جداست یعنی میراث وی ببرده. و حصری را استاد جز از شبلی نبوده و در کار وی دور فرا بوده، ویرا گفتی: انت دیوانه مثلی بینی و بینک تألف ازلی. و حصری و بوعبداللّه خفیف٭ همتای یکدیگراند «و در همان ایام بودند» و در همان سال برفته‌اند از دنیا «در سنه احدی و سبعین نعی الینافی ذی‌الحجه و هو شیخ العراق فی وقته» اما ابن خفیف با آلت‌تر بود، و حصری با باطن‌تر بود.
شیخ الاسلام گفت: که حصری شیخ عراق بود. و از استادان منست واشما ربانی بود که سرکار فرا داند داد حصری ازانست. ببغداد برفته روز آدینه در ماه ذیالحجه سنه احدی و سبعین و ثلثمائه.
وی گفت: الصوفی لاینز عج انزعاجه و لایقر فی داره و هم گفت: الصوفی وجده وجوده وصفاته حجابه. حصری را گفتند: ما را وصیتی کن گفت: علیک باول الامر الانفراد ثم یزولون الشیوخ فی المعارف ثم یقفهون علی التفرید با سقط الحدثان.
شیخ بوالحسن بوالمعتمر رقی سید بوده، وی گوید، کی شیخ حصری گفت: الرجال اربع مدعی مکشوف، و متفرق تا رة له و تارة علیه، و متحقق قدا کتفی بحقیقته، و واحد فنی بوجده.
شیخ الاسلام گفت: کی من با بوالحسین سمعون نه نیکم، کی استاد مرا می‌رنجانید حصری را، و هر که استادترا رنجه داد و تو ازو رنجه نشوی سگ از توبه به بود «وی از مشایخ بغداد بوده او را زبا نیست نیکو درین علم، ویرا باستاد مفتون کند. و هو لسان الوقت مات سنه ست اوسبع و ثمانین و ثلثمائه.»
شیخ الاسلام گفت: کی ابن سمعون صاحب کلام بوده و حصری صاحب درد بود نام وی محمد بن احمد بن سمعون بود، ببغداد بوده مذکر بود وی گفت: که هر سخنی که از ذکر خالیست لغو است، هر خاموشی که از فکرت خالیست سهو است و هر نظر که از عبرت خالیست لهو است.
ابن سمعون گفته: ارسوز وحدت نیست، باری عطش ارادت نیست. شیخ الاسلام گفت: که از مشایخ گاز یارگاه دو تن قدیم تراند یکی شیخ بونصر خباز مردی بزرگ بود قومی از شاگردان وی به حج می‌رفتند بزیارت حصری شدند حصری از یشان در خواست، کی چیزی بر خوانید ار دانید یکی ازیشان تاری برآورد حصری بیقرار گشت در سماع، گفت: امسال شما را بار نیست باز گردید و گفت: نه شما شاگرد بونصر خباز اید، باز گردید بنزدیک او شوید. هر که بازگشت بسلامت ماند و هر که برفت بسموم بسوخخت، هیچ بعرفات نرسید. و دیگر از مشایخ گاز یارگاه شیخ بوالحسن سوهان آزن بود، در مسجد جامع ما نشیند. شیخ الاسلام گفت: کی شاگرد وی فرا من گفت:که پیر پسین شب رمضان سجدهٔ کردید تا صبح می‌زاریدیدو می‌گفتید خداوندا! آن روزه که داشتم ترا، و حج و نماز که کردم و آن قرآن که خواندم، به توبه‌ام آن همه ترا مرا خود رایگان بیامرز و فرا پذیر.
شیخ الاسلام گفت، کی شیخ احمد حرانی گوید، که شیخ بوالحسین بوالمعتمر می‌گوید: که نشسته بودم باحصری مردی ویرا گفت: مرا وصیتی کن. گفت: افرد همتک همت یگانه گن! جهم رقی حاضر بود ویرا گفت: چنانک بمن بنمودند بروی بنمودم.
شیخ الاسلام گفت: که جهم رقی او اید کی در گرمابهٔ شد بیرون آمد «مردمان» را گفت: بیرون آیید، همه را بیرون خواند، گرمابه در وقت فرود آمد. و هو او اید کی یکی بتکلف پیش او رقص کرد وی برخاست، سر در میان دو پای وی کرد، و او را برداشت و از دیوار بدیوار دیگر می‌زد تا از هوش ببرد آنکس را، جهم رقی من المتأخرین الفتیان والمشایخ و کان من فقراء الصادقین و کان مستهتراً بالسماع و الهاً فیه و مات بین المسجدین.
شیخ السلام گفت: کی شیخ احمد حرانی او اید کی سی‌شبانه روز در مکه مجاور بود بر یک ناهاری و کی برخاست ناهار بود شیخ الاسلام گفت کی عمو حصری ندیده بود، بر از مرا بگفت که من حصری ندیده‌ام، که در سنه احدی و سبعین بمکه شدم گفتم: چون بازگردم بزیارت حصری شوم و بوعبداللّه خفیف. آن سال بمکه خبر رسید: کی حصری ببغداد برفت! و ابن خفیف بشیراز «برفت و دولت هر دو همان سال »
شیخ الاسلام: کی بوالحسین ارموی به ارمی بوده در ایام حصری و بوعبداللّه رودباری و ابن خفیف مشایخ وقت بودند و بوالحسین ارموی سید بوده ازین طایف، گوروی به ارمیست.
شیخ الاسلام گفت: که از بوالحسین پرسیدند کی وفا چیست؟ گفت: آنچ ازان بیامدی باز به آن نگردی. گفتند: این خود عامست آن خاص چیست؟ گفت: آنک بدانی که زبهر چه باز آمدی