شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۳۰ - و من طبقة الثالثه و یقال من طبقة الرابعه ابوبکر الکتانی
خواجه عبدالله انصاری
خواجه عبدالله انصاری( طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات )
56

بخش ۱۳۰ - و من طبقة الثالثه و یقال من طبقة الرابعه ابوبکر الکتانی

نام وی محمد بن علی بن جعفر البغدادی الکتانی، بغدادی است از یاران جنید بوده و بمکه بوده مجاور سالها، و آنجا برفته در سنه اثنین و عشرین و ثلثمائه دران سال که عبدالواحد صبهانی برفته: ابوالغریب اکثر مقامه بطرسوس و بهامات مرتعش٭ گوید: کی کتانی چراغ حرمست، وی گفت: الصوفیه عبید الظواهر واحرا را لبواطن.
شیخ الاسلام گفت: کی وی صحبت دار خضر بود ، وقتی خضر باوی گفت: یا ابابکر! همه مردمان مرا می‌شناسد و من ایشانرا نمی‌شناسم کی خضر باوی استاخ بود. وی گفت: چون در مسجد صنعا بودم بیمن، بر عبدالرزاق حدیث می‌خواندند و در گوشهٔ مسجد جوانی بود سر در گریبان فرو برده، بر او رفتم گفتم: بر عبدالرزاق حدیث می‌خواندند و تو اینجا فرا نشستهٔ چرا نمی‌روی تا از وی بشنوی؟ مرا گفت: من ایذر از رزاق می‌شنوم تو مرا بعبد الرزاق می‌خوانی؟ گفتم: ار راست می‌گوئی، من کیم؟ گفت خضر و سر بگریبان فرو برد.
شیخ الاسلام گفت: هر کس که خبرنه در عیان بگذارد، وی هالک شود. خبر در عیان چون بود؟ چنانک آن جوان، و آخر آن ظریفتر بودید که هم از عبدالرزاق بشنودی کی مشایخ آن مه‌اند، کی ظاهر ایشان چون ظاهر عام بود و باطن چون باطن خاص، کی شریعت برتن است و حقیقت برجان و سر.
شیخ الاسلام گفت: که بوبکر کتانی گوید: کی میان بنده باللّه هزار مقامست: یکی نور، و یکی ظلمت. هر بندهٔ که نور او درست گشت از مقامی هرگز باز نگردد. بوعثمان٭ گوید: که هرکه می‌باز گردد از راه می‌باز گردد نه از نشان. و هم کتانی گوید: من «لم» یتادب باستاذ فهو بطال. «و هم کتانی گفت»: کن فی الدنیا ببدنک و فی الآخرة بقلبک.
شیخ بوبکر رازی گفت: کی شیخ بوبکر کتانی رحمه اللّه در پیری نگرست سر سپید و موی سپید، و سوال می‌کرد گفت: هذا رجل اضاع امراللّه فی صغره فضیعه اللّه فی کبره. گفت: بخوردی و جوانی فرمان اللّه تعالی ضایع کرده تا اللّه تعالی ویرا در پیری فرو گذاشته خوار و ذلیل. یعنی ار او بجوانی فرمان او گوشیدی ویرا به پیری بسوال و ذل حاجت نبودی که پیران اهل سنه هر چند مهمتر می‌شنوند، پس بر خلق و چشم و دل خلق عزیزتر می‌شنود. و هم وی گفت: اذا صح الافتقار الی اللّه صح الغنابه لانهما حالان لایتم احد هما الابصاحبه.
و قال: سماع القوم علی متابعة الطبع، و قال: حقایق الحق اذا تجلی لسرزالت عنه الظنون و الامانی، للان الحق لذل استولی علی السرقهره و لا یبقی للغیرمعه اثر. و قال: العلم باللّه اتم من العبادة له. و قال الکتانی: ان اللّه تعالی نظر الی عبید من عبیده فلم یرهم اهل المحبة فشغلهم بعبادته «اهل المعرفة فشغلهم بخدمته»
شیخ الاسلام گفت: کی بوبکر کتانی را شاگرد مصطفی می‌گفتند، از بس که ویرا بخواب دیدی، و معلوم بود که کدام شب یا روز از ایام، سوالها کردندی از وی آن سوال از مصطفی بپرسیدی در خواب و جواب بستدی. وقتی مصطفی ویرا گفت: کی هر که هر روز چهل و یکبار بگوید: یا حی یا قیوم یا لا اله الا انت، چون دلها بمیرد دل وی نمیرد. شیخ الاسلام گفت: که شیخ بوالقاسم دمشقی گوید استاد سلمی: که از کتانی پرسیدم: که علم تصوف چیست؟ گفت: کمینه آنست، که تو در نیاوی و یکی از باحفص حداد پرسید: کی صوفی که بود؟ جواب داد: که صوفی نپرسد کی صوفی که بود؟
شیخ الاسلام گفت: که این علم سر اللّه است، و ابن قوم صاحب اسرار، پاسبان را بار از ملوک چکار؟ اصل این کار یافتست نه دریافت، بانکار او شتافت کش نیافت، و او کش یافت، آفتاب دولت بود کی برو تافت. نه بکوشش یابی و طلب، بل که بحرمت‌یابی و ادب. سوال سابل از انکارست وراین کار، ار او ازین کار بوی دارد او را باسوال چکار؟ انکار مکن که انکارشومست، انکار او کند کی ازین کار محرومست قومی مشغول اندازین کار، و قومی ورین کار بانکار، و قومی خود سر درین کار، او که درین کار بانکار است او مزدور است و او که ازین کار مشغولست مغرور است، و او که در سر این کارست غرفهٔ نور است.
شیخ الاسلام گفت:که بوبکر عطار جحفی گوید: روزی بر بالائی نشسته بودم، که سیل می‌آمد، عماری می‌آورد، و مردی دران بر سر آب، و آن مرد می‌گفت ببانگ بلند: لبیک اللهم لبیک لبیک و سعد و لئن ابتلیت فلطال لما عافیت، و سیل می‌برد ویرا تا بدریا. و جحفه موضع سیل لست، و خود از بهر آن جحفه خوانند کی سیل دراید، و هرچه در پیش آن آید، آنرا بروبد و ببرد و دران قصهاست. بوبکر شقاق گوید، نام وی محمد بن عبداللّه الشقاق، صاحب ابی سعید الخراز٭ که خراز گفت: کن بذکر اللّه فان قویت حالک فکن بذکر اللّه لک فان قویت حالک غبت ذکر اللّه، و ذکر اللّه ایاک، ولو قویت لزدتک و قال الامام رحمه اللّه: زبان در سر ذکر شد و ذکر درسر مذکور، و در دل درسر مهر شد، و مهر در سر نور، جان درسر عیان شد، وعیان از بیان دور، بهرهٔ حق با حق رسید، و بهرهٔ آدم بآدم. آب و خاک با فنا شد، و دو گانگی با عدم، رجع الحق الی اصحابه و بقی المسکین فی التراب رمیماً، و اللّه المستعان.