شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۲۵ - و من طبقة الثالثه ایضاً ابوجعفر احمد بن حمدان بن علی ین سنان
خواجه عبدالله انصاری
خواجه عبدالله انصاری( طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات )
58

بخش ۱۲۵ - و من طبقة الثالثه ایضاً ابوجعفر احمد بن حمدان بن علی ین سنان

از مهینان مشایخ نشاپور است، صحبت کرده با بوعثمان حیری٭ و با حفص دیده، یگانه بود در خوف و ورع و زهد. در سنه احدی عشرة و ثلثمائه برفته از دنیا. وی گفت: تکبر المطیعین علی الصاة بطاعتهم شر من معاصیهم و اصر علیهم.
بوجعفر حمدان گوید: جمال الرجل فی حسن مقاله و کماله فی حسن صدق فعاله. و قال: علامة من انقطع الی اللّه علی الحقیقة ان لا یرد علیه ما یشغله عنه.ابوجعفر الفرغانی نزیل بغداد من اصحاب الجنید٭ و رواة کلامه، واسمه محمد بن عبداللّه، هکذی رایت فی التاریخ، قال ابوجعفر الفرغانی: التوکل باللسان یورث الدعوی، والتوکل بالقلب یورث المعنی.
شیخ الاسلام گفت، کی بوعبداللّه باکو٭ گفت: که شیخ بوجعفر فرغانی، خادم بوعثمان حیری بود روزی پیش بوعثمان می‌رفت، رکاب‌دار وی بود در نشاپور گلی بود سیاه و وحل عظیم، چون نمی‌و بارانی باشد. وبوعثمان بر اسپ بود، کی وی ستام داشت و می‌رفت، بر دل وی بوجعفر چیزی بگذشت: کی او بر اسپ چه داند، کی ایذر فرا چونست یعنی از دشواری ساعتی بود بوعثمان از اسپ فرو جست و ویرا گفت برنشین! گفت: ای شیخ! زینهار این چیست؟ می‌چیذ که برنشینم آخر گفت: ورنشین یکبار. ورنشست، و بوعثمان غاشیه برگردن نهاد در پیش وی برفت و بوجعفر بر اسپ خیره و طیره می‌بود، صعب بدحال، آخر فرو نشست. شیخ گفت: فرغانی! چون بودی ورانجا؟ گفت ای شیخ! مپرس گفت: من ورانجا چنان‌ام کی تو پیش من می‌روی، که تو بودی آنجاور که من پیش تو می‌رفتم ویرا بآن ادب کرد.
شیخ الاسلام گفت: کی اسحق حافظ با من گفت کی معتمر قهنذری گفت که اسحق محمود گفت، کی بوجعفر سامانی گفت: که وقتی می‌رفتم بکوه لبنان افتیدم، آنجا قومی یافتم از ابدال. جوانی بود، ایشانرا خدمت می‌کرد شبانگاه دستهٔ گیاه بدرودی و ایشانرا بپختی من سه روز آنجا بودم، روز چهارم بامداد مرا گفتند: کمی زندگانی ما بدیدی که حال ما چنین است، برو! کی تو با ما زندگانی نتوانی کرد. مرا دعا کردند و من برفتم. وقتی پس ازان ببغداد افتادم، آن برنا را دیدم کی من یزید گری می‌کرد در بغداد عجب ماندم دروی می‌نگریستم کی اوباشد یا نه؟ وی بجای آورد، که در من می‌نگری بسویی باز شد، و مرا می‌گفت که چه می‌نگری؟
گفتم بخدای تو آن مردی که من ترا دیدم بکوه لبنان. گفت من آنم، گفتم: چون افتادی و این چه کارتست؟ گفت روزی ماهی بریانی می‌کردم قسم کردم بهینه از سوی خود نهادم تا بدین جای افتیدم کذی کان الحدیث. بوجعفر حداد دواند: یکی بوجعفر حداد بغدادی کبیر استاد بوجعفر حداد صغیر ایذ، از اقران جنید بود، و رویم٭ و بوجعفر بن بکیر بن حداد الصغیر مصریست از اصحاب بوجعفر حداد کبیر است، و بابن عطا نشسته و شاگردی کرده و بوتراب نخشبی٭ دیده و باو صحبت کرده. ٭ کی بوجعفر حداد بمصر بوده، وی هفده سال آهنگری می‌کرد، هر روز بدینار و بده درم، و ازان چیز خود را بکار نکردی و همه بر درویشان نفقه کردی، و شبانگاه بدر سرای جنید٭ شدی، نان باره چند بستدی و بخوردی و با مسجد شدی و بخفتی و از هیچ پیر سوال نکردی و نپرسیدی می‌نگریستی و نظاره می‌کردی تا خود چه رفتی. بوجعفر حداد گفت: اذا رایت ضر الفقیر فی ثوبه فلا ترج فلاحه ٭ کی وقتی بوجعفر حداد در بادیه بود بر سر چاه در آب می‌نگریست، بوتراب فرا رسید شیخ الاسلام گفت: که این نه بوتراب نخشبی بود، که این دیگریست. گفت باجعفر چه می‌کنی؟ گفت شانزده روز است تا آب نیافته‌ام، اکنون با آب رسیدم نشسته‌ام میان یقین و علم، تا کدام غلبه کند بران بروم. بوتراب گفت: با جعفر! ترا از شان شان بود عظیم و برفت.
شیخ الاسلام گفت: کی یقین آن بود، کی اکنون نه تشنه‌ام و بآب حاجت نیست و صبر می‌توانم که کنم. و علم آن بود که می‌خدای باید پرستید، ونروا بود کی در خون خود بم آب برباید گرفت. نباید که باز آب نیابم. بوتراب سر او بودید او آن سر او نهان نتوان داشت، بوجعفر ازان برو بوغست.
شیخ الاسلام گفت: که معاذ مصری کنیت او ابوجعفر است استاد شیخ ابوالحسن سیروانی کهین ایذ، شیخ معاذ گوید: کی از بوجعفر حداد مصری پرسیدم و از ابن البرقی «ابوعبداللّه٭ کی تصوف چیست؟ ابن البرقی و بوجعفر مصری هر دو بمصر بوده‌اند. و ابن البرقی ابوعبداللّه البرقی» من کبرا مشایخ مصر، من المتفرسین والمتقدمین هر دو جواب دادند: کی تصوف اثر اوست بزمین: گاه آشکار کند و گاه پنهان. شیخ الاسلام گفت: کی از سال بزیی از مخلوق درین باب چنین نشنوی مه ازین. آسمان و زمین و فلک و همه صنایع خویش آشکار باز نمود، دز هیچیز چنان آشکار نیست کی در دیدهٔ دوست ازان خود. این جستن دوستان او و سفر و زیارت: ایشان از بهر اینست: نه روا بود هیچ مرقع پوش را، روز او شب شود، تا این بنه داند: بدیدار او روح در تن روح بود، و پدیداری دوستی ازان او، در روح تو روح بود.
شیخ الاسلام گفت: که بوعلی کاتب فرا بوعثمن مغربی گفت: که ابن البرقی بیمار بود شربتی آب فرا او دادند نخورد گفت: در مملکت حادثهٔ افتاده تا بجای نیارم نیاشامم. سیزده روز چیزی نخورد، تاخبر آمد کی قرامطه در حرم افتاده‌اند و خلق بکشتند، ورکن حجر اسود بشکستند پس بخورد.
بوعلی کاتب این بوعثمان مغربی را بگفت: بوعثمان گفت: درین بس کاری نیست. گفت: ار کاری نیست تو بگو که امروز در مکه چیست؟ گفت: امروز در مکه میغست کی همه مکه در زیر میغست و جنگست میان بکریان و طلحیان. مقدمهٔ طلخیان مردیست وراسپ سیاه و دستار سرخ. آن بنوشتند بر رسیدند، راست آن روز همچنان بود که وی گفته بود. بوعثمان مغربی گوید: کی هر کی حق را اجابت کرد، مملکت ویرا اجابت کرد. و حمزهٔ عقیلی ببلخ گفت: که عارف بود، کی در مملکت چیزی بجنبد یا بزاید کی ویرا خبر نبود؟
شیخ الاسلام گفت: این باطلست، عبودیت این برنتابد بر بنده آن نهند کی برتابد، بعضی و بعضی چیزی نه همه. فلا یظهر علی غیبه احداً و ما کان اللّه لیطلعکم علی الغیب. همه اللّه داند و بس.
شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه: کی بوجعفر مجذوم غوث روزگار خود بود، غوث پوشیده بود بخیر یا بشر با بشر بپوشد. بوجعفر بغدادی است از اقران ابوالعباس عطا، ابن خفیف حکایت کند از ابوالحسن دراج، از وی شیخ الاسلام گفت: کی بوالحسین دراج گوید: کی مرا از همراهان در سفر تاسا بگرفت کی میان ایشان نفار بسیار بود عزم کردم کی تنهاروم، برفتم چون بمسجد قادسیه رسیدم، پیری دیدم آنجادر محراب مجذوم و لوچ، سلام کردم، مرا گفت، همراهی خواهی؟ گفتم: نه! من از خشم پر شدم که از دوستان گریخته‌ام، این لوچ بلاء عظیم بروی، گوید همراهی خواهی؟ گفتم: نه! باز گفت: گفتم نه بخدای تعالی، و برفتم. وی مرا گفت: یا بالحین! یصنع اللّه للضعیف حتی یتعجب القوی، من گفتم همچنین ور انکار برو برفتم. چون بدیگر منزل رسیدم، ویرا دیدم بفراغت نشسته، بجای آوردم افتادم پیوشته فرا وی. مرا گفت: او ضعیف را دست گیرد، و آن کند ویرا کی قوی را کند ویرا شگفت ایذ. درو زاریدم، گفت: چه شد؟ گفتم: همراهی می‌خواهم. گفت: تو گفتی نخواهم و سوگند خوردی برو من. گفتم: پس چنان کن، که در هر منزل ترا می‌بینم. گفت: بکردم من برفتم در هر منزل که رسیدم او را می‌دیدم، تا رسیدم بمکه. در مکه آن قصه صوفیان را بگفتم. شیخ بوبکر کتانی و بوالحسین مزین گفتند: او شیخ بوجعفر مجذومی سی سالست که ما، در آرزوی آنیم که ویرا بینیم. کاشک او را بازتوانی دید. برفتم چون در طواف شدم او را دیدم، باز آمدم ایشانرا بگفتم که او را دیدم. گفتند اگر این بار ویرا بینی او را نگاه دار و بانگ کن. گفتم چنین کنم. چون بمنا آمدم او را دیدم، قصد کردم که دست او بگیرم، از شکوه او نتوانستم او برفت. من بازگشتم، ایشانرا بگفتم کی چه بود. باز ویرا بمسجد خیف دیدم، مرا بدید گفت: هنوز بانگ خواهی کرد؟ گفتم زینهار. ببوسه فراز و افتادم. گفتم: مرا دعایی کن. گفت من دعا نکنم، تو دعا بکن تا من آمین کنم. پس سه چیز خواستم: یکی خواستم که قوت من روز بروز کن ددیگر خواستم که درویشی بمن دوست کن، و سدیگر خواستم که فردا خلق حشر کنی. مرا در صف دوستان خود انگیز، و بارده چنان که من حاضرایم. و او می‌گفت: آمین.
شیخ الاسلام گفت: وادخلنی برحمتک فی عبادک الصالحین، در حقیقت است والحقنی بالصالحین. در عین حقیقت است. فادخلنی فی عبادی در صحبت نیکانست.
شیخ الاسلام گفت: کی محمد شگرف مرا حکایت کرد: که آن وقت کی امیر سبکتگین پدر محمود پیشین بار که بهری آمد بسر کن فرود آمده بود، از لشکروی یکی از روستائی خرواری کاه خرید، و بها تمام بداد، وویرا بنواخت گفت: این بار که کاه آری بمن آور و وی پدری داشت. بوی آمد، و دوستی گرفت و می‌بود تا روز عرفه بود، این پیر روستائی می‌گفت: که حاجیان امروز حج کنند ای کاشک ما آنجا بودید. لشکری گفت: خواهی ترا آنجا برم؟ نگر باکس چیزی نگوئی. گفت: نگویم. رفتند آن روز ویرا بعرفان برد و حج بکردند و باز آمدند. آن روستائی فراوی گفت: کی تو چنین عجب می‌دارم، که در میان لشکریان می‌باشی. گفت: چون منی نباشد در لشکر، اگر ضعیف عجوز بیاید و داد خواهد، که دروی نگرد؟ و دادوی بستاند؟ و گر بعدو فرا زن جوانی رسد، چون نباشد که ویرا از دست ایشان بستاند، من چنان آن را ام در میان لشکر، و تو نگر با کس چیزی نگوئی.
شیخ الاسلام گفت: که نگرید کی بچشم حقارت درکس ننگرید، که دوستان او پئشیده باشد و تا بصیرت و فراست صادق نداری. نگر تصرف نکنی در میان خلق، که بر خود ستم کنی. و پیری گفت: که خرقانی گفت:‌ امانت از میان خلق برخاست، وی دوستان خود نهان کرد. و گفت: که من که باشم کی ترا دوست دارم؟ دوستان ترا دوست می‌دارم.