شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
معرفی پیشوا و راهنمای باطنی ام
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( مثنویات )
113

معرفی پیشوا و راهنمای باطنی ام

عاشقی فرزانه و رند و خبیر
آشنائی یافت روزی با حقیر
چند نوبت آن حریف با کمال
نامه بنوشتی به این شوریده حال
اکثراً آن نامه ها منظوم بود
اندر آنها نکته ها مرقوم بود
نامه ای منظوم چون شمس منیر
آمد از ایشان بدست این فقیر
خواندم و محظوظ گشتم زین سؤال
پاسخش منظوم دادم شرح حال
اندر آن مرقومه او فرموده بود:
رهنمایت کیست، گو با من ز جود
من به توفیق خدای انس و جان
پاسخش دادم چنین ای مهربان:
میر عالی قدر «کهریز» عزیز
من زیارت کردم آن مرقومه نیز
نامه ات آن نامۀ جانانه بود
بحر معنی را یکی دردانه بود
شعرها چون بود نغز و آبدار
لاجرم اشکی بر آن کردم نثار
آنچه از دل خاست، بنشیند بدل
آنچه از گل خاست دارد میل گل
از دلت چون جلوه دارد شوق و سوز
می شود زان جلوه دل گیتی فروز
آن دلی کز عشق دائم باصفاست
اندر آن پیدا جمال کبریاست
هر که عاشق بر جمال اولیاست
بی گمان او عاشق روی خداست
چون خدا در بنده دارد جایگاه
پس نمودار از گدا شد پادشاه
گر چه بحر از موج خود شد جلوه گر
موج هست از باطن خود بی خبر
بحر الااللّه و آن موج است لا
اندرین موضع نمی گنجد دو تا
«مولوی» آن شاهباز معنوی
این چنین فرمود اندر مثنوی:
«جهد می کن تا رهی یابی درون
ورنه مانی حلقه وار از در برون»
آنکه از عشق خدائی مرده است
از رخش پیدا خدای زنده است
اندرین معنی کسی را گر شکی است
پس چرا معشوق با عاشق یکیست
چونکه در معشوق، عاشق شد فنا
عاشق از معشوق کی باشد جدا
اولین نور خدا ختم رسل (ص)
رهبر پیغمبران و عقل کل
این چنین فرمود در ضمن خبر
در حدیثی دلنشین و پرثمر:
«بندگی حق یگانه گوهر است
کاندران پیدا جمال داور است»
شرح سیر خود بگویم ای رفیق
تا بیابی راه سلاک طریق
آن جلال الدین جناب مولوی
گشت مولایم به ملک معنوی
می شناسی گر ز راه دل جلال
شرح حالم را از او می کن سئوال
این سخن را روی با صاحبدل است
ورنه ما را گفتگو کی با گل است
تشنه ای بودم سراپا سوخته
چشم بر لطف خدائی دوخته
در بیابان طلب وامانده ای
بر سر خوان کرم ناخوانده ای
روز و شب بادیدگان اشکبار
نقش می کردم به دل روی نگار
مدتی از سوز عشق و شور دل
مانده بودم چون خر لنگی به گل
هر کجا می یافتم دیوانه ای
می شدم با او یکی هم خانه ای
می زدم سر هر زمان بر هر دری
تا بیابم رهنمای دل بری
هر که را زین در نصیبی داده اند
هر مریضی را طبیبی داده اند
گر چه رفتم خدمت چندین طبیب
هر یکی را بود لطف حق نصیب
لیک ز آن خوبان نشد درمان من
تا بلب آمد ز حسرت جان من
درد من درد مهیب عشق بود
کم کسی ز آنان طبیب عشق بود
چون شدم از کوشش خود ناامید
آن شب تاریک شد روز سپید
ناگهان در بین بیداری و خواب
حق ز دل دادی سئوالم را جواب
از ره دل می شنیدم این ندا
حاجتت را کردمی اکنون روا
زین ندا جان و دلم سرمست شد
بعد از آن این نیست عین هست شد
زان می وحدت دلم پر نور شد
جمله کارم عیش و نوش و سور شد
مدتی بی خویش بودم در سرور
بنده وار افتاده بودم در حضور
آن زمان من با زبانی بی زبان
می شنیدم نغمه ای از گوش جان
که جلال الدین جناب مولوی
هست پیری با صفا و معنوی
او فرستادۀ من است ای دلکباب
بایدت گیری ز دست او شراب
می فرستم پیش تو آن شاه را
تا ببینی در رخش اللّه را
لحظه ای بگذشت ناگه آن جلال
می گرفت از امر حق دست کمال
لطف بنمود و مرا ارشاد کرد
از می وحدت دلم را شاد کرد
گفته بودی مرشدم در عشق کیست
مرشدم بی شک خداوند غنی است
حق به قرآن ای رفیق با صفا
گفت اللّه ولیاً مرشدا
می کند ارشاد حق با واسطه
دارد او با واسطه خود رابطه
واسطه فانی شده در امر هو
می کند حق از زبانش گفتگو
می دهد ساقی ولی از دست پیر
کی به جز حق دیگری شد دستگیر
تا فنا گشته کمال اندر جلال
مست گردیده ز مینای وصال
از ره دل گاه و بیگاه آن خدا
می شود این بینوا را رهنما
هر چه می گویم نمی گوید جز او
هر چه می گوید بود گفتار هو
حق پدید است از جمال مولوی
حق بود الحق بیان مثنوی
مولوی در شعر من گوید سُخُن
موج گویا شد ز بحر مَن لَدُن
تو نه پنداری که آن مرد خدا
مرده است و رفته از انظار ما
او به حقِّ حق همیشه زنده است
در دل هر ذره ای پاینده است
لیک چشم باز بیند روی او
کور کی بیند رخ دلجوی او
او به تنهائی تمام اولیاست
چونکه گم در عشق مردان خداست
این بود گفتار آن شاه کریم:
که به صورت خرد و در معنی عظیم
(جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جان های شیران خداست)
باز او اندر کتاب مثنوی
می نگارد این بیان معنوی:
می کشم آن نظم را اکنون به نظم
با عنایات خدا با عزم جزم
« بایزید آن شاه اقلیم بقا
با مریدان گفت از روی وفا
که ز شهر خارقان آن بوالحسن
می شود مولود بعد از مرگ من
آتش عشق خدایش در سر است
او ولی حق و از من برتر است
عاشق است و تشنۀ وصل خداست
در میان دلبران بس دلرباست
بشنود از دیگران تقریر من
نقش بندد در دلش تصویر من
تا شبی بیند مرا در خواب خویش
گردد از دیدار خود بی تاب خویش
همچنانکه گفته بود آن با صفا
مو به مو شد ظاهر از امر خدا
بوالحسن هر روز با سوز و گداز
بر سر آن تربتش بردی نماز
مدتی بگذشت آن شه همچو من
مرده بودی لیک بی گور و کفن
روزها می رفت در نزد مزار
گریه ها می کرد هر دم زار زار
تا زمین در برف روزی شد نهان
بوالحسن بهر زیارت شد روان
زیر برف آن بارگاه بایزید
گشته پنهان بوالحسن آن را ندید
زان تماشا دل شکسته گشت او
زین شکسته دل عیان گردید هو
گشت ظاهر از خطیره آن مثال
بوالحسن را بی زبان گفتا تعال
چون به معشوقش چنان شد روبرو
گشت او معشوق و شد معشوق او
از میان چون رفت آن ما و توئی
دید در وحدت نمی گنجد دوئی»
تا به بینی بایزید و بوالحسن
غرقه ای در باطلاق ما و من
لیک اگر مربوط گردی با ولی
یابی از دل ارتباطی با علی (ع)
چون شدی فانی به عشق مرتضی
یابی اندر دل جمال مصطفی (ص)
مصطفی را چون شدی از دل غلام
بینی اندر خویش حق را والسلام
من ز شرح حال خود هستم خجل
لیک می گوید بگو آن شاه دل
شرح حال من بود چون بوالحسن
شاهد است این گفته را خلاق من
من چو او بودم همه بی شک و ریب
دست من بگرفت ناگه دست غیب
دست غیب مولوی دست علیست
کاین چنین اندر دو عالم منجلی است
بی گمان دست علی مرتضی است
که به دامان رسول مصطفی است
مصطفی را گر بگوئی در کجاست
گویمت آنجا بود، کانجا خداست!
ای عزیز من مرا معذور دار
گوهری بر نامه ات کردم نثار
گوهر از دریای جان آورده ام
بهر یاران ارمغان آورده ام
ارمغان چون از حریم کبریاست
گوهری پر ارج و دُرّی پر بهاست
یا که مینائی لبالب از شراب
کز شرارش می شود دل ها کباب
هدیه آوردم من از ساقی روح
تا که دل یابد از آن فتح و فتوح
این می جان، جان من جان پرور است
کز فروغش سرخ روی ساغر است
جام رنگ باده، باده رنگ جام
جام و باده در هم آمیزد مدام
جام و باده رنگ یکرنگی گرفت
تا که بیرنگی هم آهنگی گرفت
ساقی یکرنگ ما بی رنگ و بوست
مست بیخود از شراب ناب هوست
من از آن ساقی شراب آورده ام
با دف و چنگ و رباب آورده ام
از کفم گیرید آن می بی حساب
تا شوید از آن همه مست و خراب
خویش را زان می همه درمان کنید
ساغری گیرید و ترک جان کنید
ترک مال و ترک جسم و ترک جان
کمترین چیزیست پیش عاشقان
ای خوش آن مستی که اندر بیخودی
نوشد از جام شراب سرمدی
ای خوش آن روزی که من همچون «کمال»
غرق گردم در محیط ذوالجلال