شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در دیار دل به جز دلدار کو؟
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( مثنویات )
275

در دیار دل به جز دلدار کو؟

دفتر من درس اسرار دل است
شعرهایش جمله گفتاردل است
ساقی دل تا به دستم جام داد
از زبانم جمله را پیغام داد
آنچه می گویم من اندر این کتاب
من نگفتم، گفت آن عالیجناب
من نمی گویم که آن دلدار کیست
لیک می گویم جز او دیار نیست
غیر از او گو فاعل مختار کو
در دیار دل به جز دلدار کو
نائی اندر نی دمد پس این صدا
هست از نائی ندارد نی نوا
هر نوائی از لب نی شد پدید
آن نوا از نائی اندر نی رسید
نیست نی را در صدا هیچ اختیار
اختیار از نائی است ای هوشیار
نی ندارد قدرتی از خویشتن
تا زند هر دم نوای ما و من
گاه نائی زیر و گاهی بم زند
گاه زیرو بم بهم در هم زند
قدرتی گر نی ز خود دارا بدی
در ترنم خویش بی نائی شدی
نی به دست نائیش آماده شد
جام از ساقی چنین پر باده شد
بود نائی زنده لیک این نی نبود
نی از این نائی بیامد در وجود
پس وجود نی ز نائی شد پدید
نائی اندر خود صدای خود شنید
هوش خود را اندرین معنی گمار
تا بدانی نیست جبر و اختیار
این بیان آن امام صادق (ع) است
که ز حق همواره نطقش ناطق است
(نیست جبر و نیست تفویضی به کار
بین امرین است، امر ای هوشیار)
پس خدا دارد زمر آتش ظهور
نیست بر خود حق نه نزدیک و نه دور
می زنم اکنون مثال دیگری
تا بدین معنی به خوبی پی بری
گر تو چیزی فی المثل گیری به دست
فعل تو در دست تو ظاهر شده است
دست نه مجبور و نه مختار بود
بل تو را با دست خود آن کار بود
یعنی اندر دست خود ظاهر شدی
خود ز دست خویشتن قادر شدی
پس در آن حضرت کجا گنجد دوئی
اوست پیدا در من و ما و توئی
آنچه گفتم شعر من از هر قبیل
هست در وصف خدای بی بدیل
گر چه گاه از زید گویم گه ز عمرو
مقصدم نبود به جز والی امر
اوست پیدا در همۀ اشعار من
اوست پنهان در پی گفتار من
مقصدم ازوحدت و کثرت خداست
چون خدا در مظهر خود خودنماست
گفت حق در ضمن قرآن مجید
صورتم هر جایگه باشد پدید
باز فرمودست در قرآن چنین:
تا بدانند این گروه غافلین
(که خدا هم اول و هم آخر است
که خدا هم باطن و هم ظاهر است)
او شهادت داده جز او هیچکس
نیست تا باشد به اویش دسترس
صاحبان امر و هم کروبیان
گر شهادت داده چون او همچنان
از زبانشان حق گواهی می دهد
بندگان را لطف شاهی می دهد
گفت مولانا جناب مولوی:
این سخن اندر کتاب مثنوی
(آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلی بایدت زو رو متاب)
آنچه حق خواهد بگویم در مقال
گر چه جمعی را بگیرد زان ملال
چونکه باشد مختلف افهاممان
درک ها نبود مساوی در جهان
درک بعضی لایق انسان بود
درک برخی در خور حیوان بود
هر دو مخلوق خدای مهربان
فرق ها بینی میان این و آن
تا نپنداری خدا عادل نبود
لطف وجودش بر همه باذل نبود
باز فرموده خدا اندر کتاب:
از سر صدق و صفا آن را بیاب
(تو نمی بینی تفاوت بین خلق)
گر چه یکسان نیستند از حیث دلق
بهر درک این مطالب ای رفیق
می زنم بهرت مثالی بس دقیق
آن درخت و میوۀ انجیر بین
که غذایش می دهد حق از زمین
یک درخت اعضای او بس مختلف
لیک می باشند با هم مؤتلف
میوه ای دارد که اکنون نارس است
خوردنش مکروه باشد چون گس است
میوه ای دارد به شهد شکر است
آبدار و گرم و نرم و دلبر است
میوه ای دارد میان آن و این
که نه نارس باشد و نه دلنشین
خود تو بنگر آمده از یک درخت
نیک بخت و نیمه بخت و تیره بخت
آنچه نارس تیره بختش خوانده ای
وان رسیده نیک بختش دیده ای
لیک میدان باغبان با صفا
که نشانده این درخت پر بها
کال را با حال ملحق می کند
کار او حق است و پس حق می کند
باغبان با وفای مهربان
فرق نگذارد میان این و آن
آن رسیده سعی کرد اندر عمل
تا شد اکنون نرم و تازه چون عسل
نارس از گرمی نور آفتاب
در جهنم اوفتاد و شد به تاب
تا شود نرم و درشت و آبدار
بارها باید کند تن را نثار
عاقبت باید همه انجیرها
پخته و بالغ شوند از ابتلا
باغبان هر دم چو انجیری رسید
چید او را لاجرم در خود کشید
شد چو آن در باغبان محو فنا
زنده گشت و یافت اسرار بقا
خلقت عالم چو آن انجیر دان
هر یکی را باشدی جائی مکان
جمله موجودات عالم سر به سر
از اتم بگرفته تا نوع بشر
جمله را یکتا خدای دادگر
آفریده بی گمان در یک نظر
جملگی در رتبۀ خود نائل اند
آنچه می بینند در خود قائل اند
نه خبر از پیش دارند و نه پس
در گمان حال می باشند و بس
زین سبب فرمود در قرآن خدا:
«که به یاد آرید آن ایام را»
پس نباتات از جمادی بی خبر
نیست حیوان را نباتی در نظر
باز انسان را ز حیوان یاد نیست
زین تکامل فارغ و آزاد نیست
عارف کامل جناب «مولوی»
گفت در جلد چهارم مثنوی،
«آمده اول به اقلیم جماد
وز جمادی در نباتی اوفتاد
سال ها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوان اوفتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همان میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
باز از حیوان سوی انسانیش
می کشد آن خالقی که دانیش
همچنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقل های اولینش یاد نیست
هم از این عقلش تحول کردنیست
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
گر چه خفته گشت و شد ناسی ز پیش
کی گذارندش در آن نسیان خویش
باز زان خوابش به بیداری کشند
که کند بر حالت خود ریشخند
«که چه غم بود اینکه می خوردم به خواب
چون فراموشم شد احوال صواب»
آوخ این انسان که خود نشناخته
بر خیالاتی دل و دین باخته
آخرای آدم سفرها کرده ای
از مقاماتی گذرها کرده ای
نرده بان را پله ها پیموده ای
پس چرا اکنون چنین بغنوده ای ؟!
گر چه پایانی ندارد نردبان
نیک می گیر و برو بالا از آن
گر چه نبود عشق حق را انتها
جان خود را اندرین ره کن فدا
مرکب عشقت اگر رهبر شود
قبله گاهت خانۀ دلبر شود
دلبر خود را بگیری در کنار
جان خود در عشق او سازی نثار
می از او گیری و ترک جان کنی
درد بی درمان خود درمان کنی
جان خود قربان کنی دیوانه وار
تا نیاری بذر خود بینی به بار
خرم و خندان در آن بزم خدا
یابی از بند تن و جانت رها
ای خدای مهربان ذوالجلال
عفو فرما جرم و عصیان «کمال»