شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۲ - و له فی المولی رکن الدّین مسعود و انفذها بخوارزم
کمال الدین اسماعیل
کمال الدین اسماعیل( قصاید )
114

شمارهٔ ۲۲ - و له فی المولی رکن الدّین مسعود و انفذها بخوارزم

دریای غصّه را بن و پایان پدید نیست
کار زمانه را سرو سامان پدید نیست
دربوستان دهر بجستیم چون انار
بی خون دل یکی لب خندان پدید نیست
چرخ خمیده پشت بصد چشم در جهان
جویای راحست و جوی زان پدید نیست
بیش از هزار تیر جفا در دل منتست
پنهان چنانکه یک سر پیکان پدید نیست
در آب چشم خویش چنان غرغه گشته ام
کز من برون ز ناله و افغان پدید نیست
پیراهن شکیب من از بس که پاره گشت
دامن ز دست رفت و گریبان پدید نیست
چنانکه از پی دل و دلبر همی روم
خود هیچ جا نشانی زایشان پدید نیست
هرچند را کرانه پدیدست در جهان
آیا چرا کرانۀ هجران پدید نیست؟
خرسند گشته ام بخیالی زخوشدلی
آن نیز هم زغایت حرمان پدید نیست
در سینه ام ز بس که بخروار آتشست
خود هیچ بوی از دل بریان پدید نیست
این خود چه عرصه ییست ، که بر وی زهرج و مرج
شاه از پیاده خواجه ز دربان دپدید نیست
ذرّات را قرار چه ممکن در این دیار ؟
کز تند باد حادثه سندان پدید نیست
گوی مراد در غم چوگان که افکند؟
کز بس غبار عرصۀ میدان پدید نیست
گویند شادی از دل دیوانگان طلب
این حال چونک بر من نادان پدیدنیست؟
گفتم که جان ز حادثه بردیم برکنار
چندان غم دلست که خود جان پدید نیست
زما تیز کرده دندان کاینک رسید کام
کو؟ از کجا؟ که یک سر دندان پدید نیست
چندانکه بنگرم زچپ و راست دشمنند
وانگه یکی زجملۀ یاران پدید نیست
آب حیات در ظلماتست و نزد ما
ظلمت بسیست ، چشمۀ حیوان پدید نیست
عمریست تا که دیده بره دارم و هنوز
گردی ز سّم مرکب جانان پدید نیست
گفتم ز چرخ ملک بتابد هلال عدل
خود آسمان زمیغ فراوان پدید نیست
تاریک شد جهان شریعت که اندرو
نور چراغ مذهب نعمان پدید نیست
ای صدر روزگار بجنبان عنان عزم
کآشفته اند لشکر و سلطان پدید نیست
ای عیسی زمانه چه داری ؟ دمی بزن
کین درد گشت مزمن و درمان پدید نیست
صبحی طلوع کرد ز مشرق ولی هنوز
رایات آفتاب درفشان پدید نیست
آورده اند نامۀ فتحی بدین دیار
سر بسته است لیکن و عنوان پدید نیست
دیوان هنوز حاکم دیوان فتنه اند
آری عجب مدار ، سلیمان پدید نیست
گر خلق را پرستش گوساله عادتست
آری رواست ، موسی عمران پدید نیست
ای آنکه بر عیار حدیث تو یک گهر
از بحر نیامد و دکان پدید نیست
وی آنکه در فنون معانی نظیر تو
امروز در عراق و خراسان پدید نیست
چه جای این حدیث ؟ که وهم جهان نورد
بسیار جست و زین سوی امکان پدید نیست
نیشکّرست کلک تو یا طوطی ؟ ای عجب
خوش طوطیی که از شکرستان پدید نیست
با همّت بلند تو این خاکدان پست
چندین شگفت نیست که چندان پدید نیست
زیرا که در ترازوی افلاک گاه و زن
در هیبچ کفّه تخم سپندان پدید نیست
قصد عدوت از آن نکند آسمان که او
در چشمها زغایت نقصان پدید نیست
در غیبت رکاب تو ز آسیب ظلمها
یکبارگی اساس سپاهان پدید نیست
تا تو کلید فتح بدست خود آوری
حالی خلاص هیچ مسلمانی پدید نیست
لطف عنایت تو که بدیار غار من
شد مدّتی که با من حیّران پدید نیست
گویند: دوست بردر زندان شود پدید
پس بنده چون کند ؟ در زندان پدید نیست
گر من زچار طفل خودم در چهار میخ
او را چه شد مکه باری ازین سان پدید نیست؟
هم مخلص پدید شود دولت تو باد
کان عمرتست کآنرا پایان پدید نیست