شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۳۴ - حکایت آن قاضی غریب که پادشاه بر وی غضب کرد و گفت که خانه اش را به غارت از هر چه دارد بپردازند و خایه اش را بیرون کرده خصی سازند
جامی
جامی( خردنامه اسکندری )
96

بخش ۳۴ - حکایت آن قاضی غریب که پادشاه بر وی غضب کرد و گفت که خانه اش را به غارت از هر چه دارد بپردازند و خایه اش را بیرون کرده خصی سازند

غریبی ز فضل و هنر بهره ور
تن از جامه خالی کف از سیم و زر
به شهر دگر شد ز تنگی مقیم
که بود اندر او شهریاری حکیم
به خلق کریمانه بنواختش
به شغل قضا محترم ساختش
به سر برد یکچند مشغول کار
ز ناگه بر او تیره شد روزگار
شد از تهمت حسد پر ستیز
به ناکرده جرمی بر او شاه نیز
به غراتگران گفت اشارت کنند
کش از سیم و زر خانه غارت کنند
چو بیند تهی خانه خویشتن
ببرند تصحیف آنش ز تن
چو مسکین دلی با دو صد غصه جفت
شنید از لب شاه این قصه، گفت:
نرنجم که بر خانه آید شکست
ز تصحیف آنم بدارید دست
من این را ز شهر خود آورده ام
نه حاصل به شهر شما کرده ام
ز شهر شما هر چه اندوختم
ازان چشم امید بردوختم
شما هم ره لطف گیرید پیش
بدوزید از آورده ام چشم خویش
چو شه لطف گفتار او را شنید
ز خشمی که بودش فرو آرمید
بفرمود تا دست ازو داشتند
چنانش که می خواست بگذاشتند
ز سیم و زر خانه دامن فشاند
بشد عارضی ها و ذاتی بماند
بیا ساقی آن آتشین می بیار
که سوزد ز ما آنچه ناید به کار
زر ناب ما گردد افروخته
شود هر چه نی زر بود سوخته
بیا مطرب و باد در دم به نی
که از خرمن هستیم باد وی
بدور افکند کاه بیگانه را
گذارد پی مرغ جان دانه را