شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
برای آناهیتا
حسین پناهی
حسین پناهی( گزیدهٔ اشعار )
126

برای آناهیتا

ورای این خانه كوچك كه معبد مقدس من است
پلكانی است از نور كه به بام همه دنیا منتهی می شود
ما هر روز از فراز‌ آخرین پله
تك تك مردم روی زمین را به اسم صد می كنیم
و با صدای بلند به آن ها می گوییم كه دوستتان داریم.
ورای این خانه كوچك كه به اندازه زندگی بزرگ است
پنجره ایست كه رو به پنجره های همه دنیا باز می شود
ما هر روز از آن پنجره
برای مردم دنیا سرود شاد زندگی می خوانیم
برای پاتریس سیاه و خسته در مزارع نیشكر
برای كامیلیا در معدن
برای كاترین و بچه هایش
برای متاع كه كاسه آردی را از زن همسایه یكساله قرض میگیرد
برای عشق فقیرانه چوپانان بنگله
ورای این خانه، این معبد،
روزانه ایست كه به خانه خورشید راه دارد
ما خورشید را خواهیم گفت
تا همراه بهار
برای كامیلیا، برای كاترین، برای متاع،-
برای عشق فقیرانه چوپانان بنگله طلوع كند.
خانه كوچك من، خانه خورشید و بهار است
چند قطعه
1.
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به آن حد گندم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
2.
از آجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است .
انها که لب گشودند ؛ خورده شدند
انها که لال ماندن ؛ می شکنند.
دندانساز راست میگفت:
پسته لال؛ سکوتش دندان شکن است...
3.
من تعجب میکنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن، ترکیب می شوند
و آب از آب تکان نمیخورد !
4.
بهزیستی نوشته بود :
شیر مادر ، مهر مادر ، جانشین ندارد
شیر مادر نخورده ، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت جز معلم ریاضی عزیزم
که همیشه میگفت : گوساله ، بتمرگ !!!!؟؟؟؟
5.
با اجازه محیط زیست
در دریا دکل می کاریم
ماهی ها به جهنم !
کندوها پر از قیر شده اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی !
داریوش به پارس می نازید ، ما به پارس جنوبی !
6.
رستم ، کنار پیاده رو سیگار میفروشد
سهراب ته جوب به خود میپیچد
مردان خیابانی برای تهمینه بوق میزنند
ابولقاسم ، برای شبکه سه سریال جنگی می سازد
وای...................
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند !!
7.
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم
8.
نیم ساعت پیش،
خدا را دیدم
که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان
در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،
آواز که خواند تازه فهمیدم
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام.