95
همواره عشق بی خبر از راه مي رسد
همواره عشق بی خبر از راه مي رسد
چونان مسافري که به ناگاه مي رسد
وا مي نهم به اشک و به مژگان تدارکش
چون وقت آب و جاروي اين راه می رسد
اينت زهي شکوه که نزدت سلام من
با موکب نسيم سحرگاه مي رسد
با ديگران نمي نهدت دل به دامنت
چونانکه دست خواهش کوتاه مي رسد
ميلي کمين گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوي تو کي به کمينگاه مي رسد!
هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شهر
وقتي که سيب نقره اي ماه مي رسد
شاعر! دلت به راه بياويز و از غزل
طاقي بزن خجسته که دلخواه مي رسد