72
شمارهٔ ۹۴۶
ساقی فدای جان تو بادا هزار جان
بر نیم جان تشنه ی ما زن بیار جان
مستغرق محیط خیالیم و کس نبرد
زین بحر جز به کشتی می برکنار جان
یار آن بود که چون دم اخلاص زد به صدق
در دوستی دریغ ندارد ز یار جان
خود مستعد بود به وفا هم چو یار دوست
خود معتقد کند چو در افتد نثار جان
جامی به کف گرفته و جانی فدای دوست
جز بهر دوست باز نیاید به کار جان
کو مجلسی که نبودش اغیار در کنار
تا در میان نهیم به شکرانه وار جان
ساغر بیار ساقی و گو زود نوش کن
بر باد و خاک و آب و هوای نهار جان