شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۸۸۱
حکیم نزاری
حکیم نزاری( غزلیات )
48

شمارهٔ ۸۸۱

من دوست می دارم تو را گو قصد من کن دشمنم
دنیی و عقبی عاقبت بر هم زنم گر من منم
چون زابتدا آورده ام ایمان به کفر زلف تو
از من عجب نبود اگر دنیا و دین بر هم زنم
دشمن چه می خواهد زمن آن از محبت بی خبر
من در محبت محکمم از طعن دشمن نشکنم
این دوستی با روح من روز ازل آمیختند
دشمن به شمشیر جفا گو کینه کش اینک تنم
خود دل نمی سوزد ترا بر آتش هجران من
آخر من بی دل ز جان چندین صبوری چون کنم
مسکین نزاری گفته ای چون است دور از روی تو
روزی به شب می آورم تا روز جانی می کنم
بر کار من چون زلف تو تاب پریشانی مده
از چشم خود چون اشک من بر خاک خواری مفکنم