شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۶۱۵
حکیم نزاری
حکیم نزاری( غزلیات )
40

شمارهٔ ۶۱۵

یار با ما یک زمانی در میان آید مگر
پرده از رویِ جهان آرای بگشاید مگر
چشمِ آن دارم که هم چون روی شهرآرایِ خویش
کلبۀ احزانِ ما یک شب بیاراید مگر
با سرِ پیمانۀ فطرت شود هم عاقبت
یک شبی تا روز با ما باده پیماید مگر
محرمی می بایدم کز من پیامی می برد
هم جوان مردی کند تشریف فرماید مگر
قامتِ چالاکِ او آمد خرامان از درم
و آن قیامت را که می گویند بنماید مگر
قصدِ جانم گر ندارد بر دلم رحم آورد
همّتش را سر به خونِ من فرو ناید مگر
چون نه زر داری و نه زور ای نزاری هم چو زیر
زاریی می کن که دانم هم ببخشاید مگر