شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۵۳
حکیم نزاری
حکیم نزاری( غزلیات )
39

شمارهٔ ۲۵۳

چه کنم با دلِ شوریدهء دیوانهء مست
که دگر باره سرآسیمه شد و رفت از دست
پیش از این گر به جوانی قدمی می رفتی
گفتمی آری در طبعِ جوان شوری هست
باز پیرانه سرم واقعهٔی پیش آورد
که نخواهد ز بلایی که در افتاد برست
گفتمش توبه کن ای غافل از این دل بازی
کرد و ناکرد همان است و همان باز شکست
التفاتش نه و شرمش نه و تیمارش نه
کارش این است و جزین کار ندارد پیوست
بر دلِ هر دلی آخر چه مُعوَّل باشد
مگس است این مثلِ عام که بر مار نشست
چه کند در خمِ ابرویِ کمان افتاده
هیچ دل جان نبرد عاقبت ارغمزه پرست
غصّه ها دارم از آن رفته و برگشته زمن
غبنِ صیّاد بود صید که از دام بجست
صبغه الله نتوان کرد به تزویر دگر
نقشِ آموخته از ما نتوان بر ما بست
بر کسی هیچ حرج نیست نزاری خاموش
همه مستیِّ قدیم است ز مبدایِ الست