شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۱۰
فروغی بسطامی
فروغی بسطامی( غزلیات )
71

غزل شمارهٔ ۲۱۰

با وجود نگه مست تو هشیار نماند
پس از این ساقی خود باش که دیار نماند
در خور دولت بیدار نگردد هرگز
آن که شب تا سحر از عشق تو بیدار نماند
زنیهار از تو که هنگام شهادت ما را
زیر تیغت به زبان حالت زنهار نماند
بس که آلوده شد از خون خریدارانت
مشت خاکی به سر کوچه و بازار نماند
چه نشاطی است ندانم سر سودای تو را
که به بازار غمت جای خریدار نماند
کو اسیری که از آن طره به زنجیر نرفت
کو شکاری که در این حلقه گرفتار نماند
عشق مردانه به رزم آمد و تدبیر گریخت
یار بی پرده به بزم آمد و اغیار نماند
خسته ام کرد چنان در محبت که طبیب
تا خبردار شد از هستیم آثار نماند
تا صبا دم زده از طره مشک افشانش
مشک خون ناشده در طبلهٔ عطار نماند
گردشی دیدم از آن چشم فروغی که مرا
هیچ حاجت به در خانهٔ خمار نماند