197
بلور ِ رویا
ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر 
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود 
سرهایمان چو شاخهٔ سنگین ز بار و برگ 
خامُش ، بر آستانهٔ محراب عشق بود 
من همچو موج ابر سپیدی کنار تو 
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید 
هر لحظه می چکید ز مژگان نازکم 
بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید 
گویی فرشتگان خدا در کنار ما 
با دستهای کوچکشان چنگ می زدند 
درعطر عود و نالهٔ اسپند و ابر دود 
محراب را زپاکی خود رنگ می زدند 
پیشانی بلند تو در نور شمع ها 
آرام و رام بود چو دریای روشنی 
با ساقهای نقره نشانش نشسته بود 
در زیر پلکهای تو رویای روشنی 
من تشنهٔ صدای تو بودم که می سرود
در گوشم آن کلام خوش ِ دلنواز را 
چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند 
افسانه های کهنهٔ لبریز راز را 
آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
بال بلور قوس و قزح های رنگ رنگ 
در سینه قلب روشن محراب می تپید 
من شعله ور در آتش آن لحظهٔ درنگ 
گفتم خموش (آری)  و همچون نسیم صبح 
لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو 
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز 
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو 

