214
آبتنی
لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز 
پیکر خود را به آب چشمه بشویم 
وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش 
تا غم دل را به گوش چشمه بگویم 
آب خنک بود و موجهای درخشان 
ناله کنان گرد من به شوق خزیدند 
گویی با دست های نرم و بلورین 
جان و تنم را به سوی خویش کشیدند 
بادی از آن دورها وزید و شتابان 
دامنی از گل به روی گیسوی من ریخت 
عطر دلاویز و تند پونهٔ وحشی 
از نفس باد در مشام من آویخت 
چشم فروبستم و خموش و سبکروح 
تن به علف های نرم و تازه فشردم 
همچو زنی که غنوده در بر معشوق 
یکسره خود را به دست چشمه سپردم 
روی دو ساقم لبان مرتعش آب 
بوسه زن و بی قرار و تشنه و تب دار 
ناگه در هم خزید ... راضی و سرمست 
جسم من و روح چشمه سار گنه کار

