258
هزار اسب سپید ...
به سنگِ ساحلِ مغرب شکست زورق مهر، 
پرندگان هراسان، به پرس و جو رفتند .
هزار نیزهء زرین به قلب آب شکست .
فضای دریا یکسره به خون و شعله نشست .
به ماهیان خبرِ غرقِ آفتاب رسید .
نفس زنان به تماشای حال او رفتند !
ز ره درآمد باد، 
به هم بر آمد موج، 
درون دریا آشفت ناگهان، گفتی 
هزاران اسب سپید از هزار سوی افق، 
رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند ! 
*
نه تخته پارهء زرین، که جان شیرین بود؛ 
در آن هیاهوی هول آفرین رها بر آب !
هزار روح پریشان به هر تلاطم موج، 
بر آمدند و به گرداب فرو رفتند ! 
*
لهیب سرخ به جنگل گرفت و جاری شد .
نواگران چمن از نوا فرو ماندند . 
شب آفرینان بر شهر سایه افکندند.
سحر پرستان،
             فریاد در گلو،
                                رفتند!

