شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
نقش
فریدون مشیری
فریدون مشیری( از دیار آتشی )
170

نقش

نقش پایی مانده بود از من، به ساحل، چند جا
ناگهان، شد محو،
با فریادِ موجی سینه سا!
آنکه یک دم، بر وجود من، گواهی داده بود؛
از سرِ انکار، می پرسید: کو؟ کی؟
کِی؟ کجا؟
ساعتی بر موج و برآن جای پا حیران شدم
از زبانِ بی زبانان می شنیدم نکته ها:
این جهان: دریا،
زمان: چون موج،
ما: مانند نقش،
لحظه ایی مهمانِ ای هستی دِهِ هستی رُبا!
*
یا سبک پروازتراز نقش، مانند حباب،
برتلاطم های این دریای بی پایان رها
لحظه ایی هستیم سرگرم تماشا ناگهان،
یک قدم آن سوی تر، پیوسته با باد هوا!
*
باز می گفتم: نه! این سان داوری بی شک خطاست.
فرقِ بسیارست بین نقش ما، با نقش پا.
فرقِ بسیارست بین جانِ انسان و حباب
هر دو بربادند، اما کارشان از هم جدا؛
مردمانی جانِ خود را بر جهان افزوده اند
آفتاب جانِ شان در تارپود جانِ ما!
مردمانی رنگِ عالم را دگرگون کرده اند
هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا!
*
هر که بر لوحِ جهان نقشی نیفزاید ز خویش،
بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا
نقش هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی
تا چو جانِ خود جهان هم جاودان دارد تو را!