شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۸۵ - در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود
فرخی سیستانی
فرخی سیستانی( قصاید )
81

شمارهٔ ۸۵ - در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود

ماه فروردین از گنج گهر یافت مگر
که بیاراست همه روی زمین را به گهر
یا مگر زین نم پیوسته زمین گوهر زاد
همچو زاید صدف از باران پاکیزه درر
ابر فروردین هر روز همی بارد در
وان همی گردد گوهر بدل خاک اندر
کرم قز تو دبریشم کند ار نیست عجب
چه عجب از زمی ار در دهد و گوهر بر
هر که از خانه به دشت آید چندانکه رود
بر گهر پای نهد چون سپه اسکندر
باغ چون مجلس کسری شده پر حور و پری
راغ چون نامه مانی شده پر نقش و صور
روز نو روزست امروز وچو امروز گذشت
کس بدین در نرسد تا نرسد سال دگر
بنشاط و طرب این روز بسر باید برد
خواجه سید داند برد این روز بسر
خواجه بوبکر حصیری سر اصحاب حدیث
حجت شافعی و معجزه پیغمبر
آنکه در بخشش رادست به رادی چو علی
آنکه در مذهب صلبست و به صلبی چو عمر
روز وشب مبتدعانرا و هواداران را
هر کجا یابد چون مار همیکوبد سر
هیچ بیدین بزر او را نتوانست فریفت
ور چه شاهان جهان ار بفریبند بزر
او به غزنین وبه مصر از فزعش قرمطیان
از ره دیده ببارند همی خون جگر
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس
گرگناهت بمثل افزون باشد ز مدر
من چنین دانم و «ارجو» که چنین باشد کو
نامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشر
ای بر آورده سلطان و پسندیده خلق
ای ز فضل تو رسیده بهمه خلق خبر
ای توانگر به کریمی و توانگر به سخا
ای توانگر به بزرگی و توانگر به هنر
هم بزرگی به علوم و هم بزرگی به ادب
هم بزرگی به نهاد وهم بزرگی به پدر
پدرانرا پسران باید چونین که توئی
که همه روزه همی زنده کند نام پدر
نام یعقوب فروشد بزمین و ز تو باز
هر زمان نام پدر زنده تر و پیدا تر
پسر تو بمراد دل همچون تو زیاد
گرچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر
سیستانرا بتو فخرست و جهانرا بتو فخر
ای جهانرا بجهانداری و شاهی در خور
شاه گیتی ملک مشرق سلطان زمین
آنکه از باختر او راست جهان تا خاور
فضل تو داند و داند که سزاوار تواست
نیک داند که همی نام تو جوید بی مر
چون از این حرب که رفته ست بماروی نهد
به توانایی و پیروزی وشادی و ظفر
خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر
اگر این شعر که گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باز یکی شعر طرازم چو شکر
شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر
کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر
چاکر یکدل و از شهر توو از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر
تابه دی ماه گل سرخ نباشد در باغ
تابه نوروز نیابند گل نیلوفر
تا چو بر شاخ، گل زرد، چو دینار شود
لاله سرخ چو بیجاده بتابد ز کمر
شادمان زی و بشادی رس و بی انده باش
باده سوری بر دست و نگار اندر بر
روز نو روزست امروز و سر سال عجم
بزم نو ساز و طرب کن ز نو و سیکی خور
فرخت باد سر سال و چنینت هر سال
بزم تو با بت و با جام می و رامشگر