شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت طایری که از تشنگی بیتاب بود
اقبال لاهوری
اقبال لاهوری( اسرار خودی )
140

حکایت طایری که از تشنگی بیتاب بود

طایری از تشنگی بیتاب بود
در تن او دم مثال موج دود
ریزه ی الماس در گلزار دید
تشنگی نظاره ی آب آفرید
از فریب ریزه ی خورشید تاب
مرغ نادان سنگ را پنداشت آب
مایه اندوز نم از گوهر نشد
زد برو منقار و کامش تر نشد
گفت الماس ای گرفتار هوس
تیز بر من کرده منقار هوس
قطره ی آبی نیم ساقی نیم
من برای دیگران باقی نیم
قصد آزارم کنی دیوانه ئی
از حیات خود نما بیگانه ئی
آب من منقار مرغان بشکند
آدمی را گوهر جان بشکند
طایر از الماس کام دل نیافت
روی خویش از ریزه ی تابنده تافت
حسرت اندر سینه اش آباد گشت
در گلوی او نوا فریاد گشت
قطره ی شبنم سر شاخ گلی
تافت مثل اشک چشم بلبلی
تاب او محو سپاس آفتاب
لرزه بر تن از هراس آفتاب
کوکب رم خوی گردون زاده ئی
یکدم از ذوق نمود استاده ئی
صد فریب از غنچه و گل خورده ئی
بهره ئی از زندگی نا برده ئی
مثل اشک عاشق دلداده ئی
زیب مژگانی چکید آماده ئی
مرغ مضطر زیر شاخ گل رسید
در دهانش قطره ی شبنم چکید
ای که می خواهی ز دشمن جان بری
از تو پرسم قطره ئی یا گوهری؟
چون ز سوز تشنگی طایر گداخت
از حیات دیگری سرمایه ساخت
قطره سخت اندام و گوهر خو نبود
ریزه ی الماس بود و او نبود
غافل از حفظ خودی یک دم مشو
ریزه ی الماس شو شبنم مشو
پخته فطرت صورت کهسار باش
حامل صد ابر دریا بار باش
خویش را دریاب از ایجاب خویش
سیم شو از بستن سیماب خویش
نغمه ئی پیدا کن از تار خودی
آشکارا ساز اسرار خودی