شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۷۱۸
بیدل دهلوی
بیدل دهلوی( غزلیات )
42

غزل شمارهٔ ۲۷۱۸

چه غافلی که ز من نام دوست می پرسی
سراغ او هم از آنکس که اوست می پرسی
چه ممکن ست رسیدن به فهم یکتایی
چنین که مسئلهٔ مغز و پوست می پرسی
ز رسم معبد دل غافلی کز اهل حضور
تیمم آب چه عالم وضوست می پرسی
نگاه در مژه ای گم ز نارسایی ها
که کیست زشت وکدامین نکوست می پرسی
تجاهل تو خرد را به دشت و درگرداند
رهی نداری و منزل چه سوست می پرسی
به تر دماغی هوش تو جهل می خندد
کز اهل هند عبارات خوست می پرسی
دل دو نیم چوگندم گرفته در بغلت
تو گرم و سردی نان دو پوست می پرسی
به چشمه سار قناعت نداده اند رهت
کز آبروی غنا از چه جوست می پرسی
سوال بیخردان کم جواب می باشد
نفس بدزد که تا گفتگوست می پرسی
ز قیل و قال منم ناگزیر و می گویم
به حرف و صوت ترا نیز خوست می پرسی
به خامشی نرسیدی که کم زنی ز نخست
ز بیدل آنچه حدیث نکوست می پرسی